ژانر : عاشقانه - خانوادگی - اجتماعی
نویسنده : سروناز روحی
الیاس پاکزاد دل در گرو دختر عمه ی چشم آبی اش...در عمارت پدر بزرگ
اما پریچهر دانشجوی پزشکی که در شب نامزدی با الیاس با رامین پزشک و همکارش فرار میکند و در این سفر با رامین...
دانلود رمان ارثیه ابدی اثر سروناز روحی.در این بخش از سایت پویا ، رمان ارثیه ابدی را برای شما عزیزان آماده کردهایم.برای دانلود رمان ارثیه ابدی اثر سروناز روحی با ما همراه باشید
رمانی که با خوندن هر صفحه ازش، تکامل قلم سروناز برای منی که خواننده قدیمی رمان هاش هستم ، به طرز کاملا واضحی قابل مشاهده بود. رمانی که شاید سوژه اصلیش خیلی هم بکر و خاص نباشه اما این روزها دیگه تو دنیای متفاوت و جذاب رمان، سوژه خیلی هم اولویت نداره، مهم قدرت پردازش نویسنده ست که بتونه به دل اون سوژه سفر کنه و ازش یه داستان مخاطب پسند بسازه!
ارثیه ابدی ماجرای های خاندان پاکزاد رو روایت میکنه… الیاسی که در دل گرو دختر دایی چشم آبی و پزشکش داره و به اعتقاد پریچهر، در یک دنیای متفاوت با اون زندگی میکنه و به هیچ عنوان مکمل خوبی برای ایجاد یک رابطه عاطفی نیست… پریچهری که به خاطر عدم عشق و علاقه ش نسبت الیاس، در روز مقرر برای عقد کنون، با پارتنرش که یکی از همکاران اون در بیمارستانه به کیش میره و همین آغازی میشه برای ایجاد حواشی ریز و درشت در بین خاندان پاکزاد!!!!
بعضی وقت ها آدم فراموش می کند که با چشم ها باید دید و با گوش ها باید شنید، زبان برای حرف زدن است نه بیرون کردن تکه غذای جا مانده لای دندان ها… زبان برای حرف زدن است، نه سوزاندن… زبان برای دلداری است نه درد دادن…
زبان برای نجواها و زمزمه های عاشقانه است نه تکه گوشتی اضافه توی دهان که هر از چندگاهی آدم دلش بخواهد زبانش را ببرد تا حرفی را به گوش کسی نرساند. بعضی وقت ها آدم فراموش می کند، شاید هم جای همه چیز عوض شده بود. به خیالش جای چشم و گوشش عوض شده بودند، با گوش هایش می دید، با چشم هایش حرف می زد و با دهانش تمرین می کرد سکوت کند
آن موقع صبح هیچ احدی از خواب نازش دل نمیکند و پا از عمارت بیرون نمیگذاشت اما او روی تاب سفیدی نشسته بود و به حافظ تفال میزد … تاب آرام آرام زیر نور کمرنگی که باغ را تا نیمه های حوض آبی روشن میکرد، جلو و عقب میرفت … یک پایش زیر تنش مانده بود و سنگینی اندام ظریفش را تحمل میکرد، یک پایش از توی دمپایی جلو بستهٔ قرمز گاه با جلو آمدن تاب، تو میرفت و گاه با عقب رفتن تاب، بیرون می آمد.
هوا سرد بود و آذر ماه توی باغ رخنه کرده بود … پنجهاش گاه از سرما بی حس میشد، گاه از حرصی که توی تنش جاری بود لمس نگاهش به ناخن های قرمز رنگش افتاد … سر لاک ناخن شست پایش پریده بود … نفس عمیقی کشید، بخار دهانش در فضای گرگ و میش دیده نمی شد … حافظ هنوز سر زانویش معطل بود … انگشت اشارهاش لای کتاب جا مانده بود و نگاهش به حوض بود.
ماهی های خواب رفته … حتی میو خان هم این دم صبح، هوس ماهی قرمز به دلش نزده بود و دور حوض نمی پلکید … چشم چرخاند و دور تا دور عمارت را تماشا میکرد … میزهای شیشه ای روی هم تلنبار شده بودند و صندلی هایی که حاضر و آماده مانده بودند ته باغ..
دیدگاه خود را ثبت کنید