خلاصه رمان : من که میگم این بهترین کار هست.
با قیافه ای برزخی از آیینه نگاهش کردم دست هایم را مشت کردم و برای جلوگیری از انجام هر کاری چشمانم را بستم که دوباره صدایش مثل وز وز زنبور بلند شد:
جان ترانه این بهترین راه هست، هم خودت از این وضعیت رها می شوی، شاید ما هم به یک نان و نوایی رسیدیم بعدش هم…
قسمتی از داستان رمان ترانه ات می شوم
قلم رنگ مو رو همراه با کاسه رنگی که دستم بود کوبیدم فرق سرش و با صدایی که بی شباهت به نعره نبود فریاد کشیدم:
ببند دهانت رو، تو رو آوردم اینجا مثل آدم بتونم تصمیم بگیرم بعد تو میگی…
مکث کردم چشمام رو بستم و با یادآوری حرفش با حرص بیشتری کاسه رنگ رو محکم کوبیدم تو سرش که با جیغ به دور خانه دوید و منم به دنبالش…
پشت یکی از مبل ها سنگر گرفت. یک پیش بند تنش بود که لکه های مختلف و رنگارنگ از رنگ مو روی آن باقی مانده بود.
کله ی آغشته به رنگش رو تکان داد و گفت: بد میگم؟ نه اگه بد میگم بگو بد میگی!
خب خبرت تا کی می خوای مثل موش پنهان بشی تو اتاقت؟ یک بله بده و خلاص دیگه!
باز گفت! باز گفت! به سمتش خیز برداشتم که از پشت مبل به سمت مبل دیگه ای حرکت کرد، پیش بندی که تو تنش پرواز می کرد منو یاد خفاش می انداخت، انگشتم رو تهدید وار تکان دادم...
-یک کلمه دیگه حرف بزنی تضمین نمی کنم که هیچ غلطی نکنم پس خودت محترمانه ببند.
با دهان کجی صدامو تقلید کرد: تضمین نمی کنم هیچ...
دیدگاه خود را ثبت کنید