خلاصه رمان :
شروع دوباره زندگی انسان گونه کتی که برخلاف تصورش که فکر می کرد همه چی به روال عادی بر می گرده و زندگیش درست می شود.
تصوراتش غلط از آب درآمد و فهمید دوباره انسان بودن به اون آسونی که فکر می کنه نیست و با مشکلات جدیدی رو به رو میشه و خطرات خیلی جدی و بدتری از قبل سر راهش قرار می گیره که قبل از کشتن فردریک حتی یک درصد هم بهشون فکر نکرده بود.
حالا اون دنیای مرموز و خطرناکی که در پشت چهره آرام شب مخفی شده رو به خوبی می شناسه و این باعث میشه شب براش به ترسی عمیق تر از گذشته تبدیل بشه…
قسمتی از متن رمان در بطن شب
همه جا تاریک بود سیاهی دورمو فرا گرفته بود.
نمیدونستم باید کجا برم به هر طرف که بر می گشتم درخت های سر به فلک کشیده جلوی روم نمایان می شد.
مه آبی کم رنگی درخت ها رو فرا گرفته بود.
به شدت سردم بود از شدت سرما می لرزیدم دست هامو روی بازو هام کشیدم تا با ایجاد اصطکاک کمی خودم رو گرم کنم.
نفسم به شکل بخار از دهانم خارج می شد.
سکوت غیر عادی جنگل به وحشتم انداخته بود.
باید از اینجا برم. تنها فکری که تو سرم موج می زد همین بود.
آهسته آهسته قدم بر می داشتم.
حس می کردم از بین درخت ها چندین جفت چشم بهم خیره شدن..
ترس همه وجودم رو فرا گرفته بود.
دور خودم می چرخیدم، سایه تاریکی رو بین…
دیدگاه خود را ثبت کنید