رمان : دنیای بیمار
ژانر : عاشقانه - ازدواج اجباری - انتقامی
نویسنده :ریحانه رسولی
داستان زندگی مردی که بعد از اعدام پدرش زندگی اش دچار تغیراتی می شود و دختری پا به زندگی اش می گذارد تا تقاص مرگ خواهرش را از او بگیرد، یک مرد خشن و غیرتی و یک دختر دلبر و زبان دراز که از جنس آتش است و آمده برای سوزاندن علیرضا، و در قسمتی دیگر یزدان مردی که پا می گذارد به زندگی خواهر علیرضا و باعث بهم خوردن نامزدی مهتاب می شود و مهتاب را محکوم می کند به عشق خود، آخر این همه عشق و انتقام و تنفر چه می شود…
کتاب دنیای بیمار نوشته ریحانه رسولی است. این کتاب داستانی جذاب از اتفاقاتی است که ما در آنها نقشی نداریم اما زندگیمان را تغییر میدهند.
شاید در رویارویی با خبرهای جرم و جنایتی که این روزها کم هم نیستند، هیچوقت فکر نکرده باشید که هرکدام از مجرمین ممکن است خانواده و فرزندی داشته باشند که در اثر انتشار پی در پی این اخبار و قضاوت جامعه آسیب میبینند. داستان، ماجرای زندگی علیرضا است که در ده سالگی طی یک حادثه تلخ پدرش را از دست میدهد.
حادثهای که تلخی آن بعد از گذشت بیست سال هنوز گریبانگیر خوشبختی علیرضایی است که مجبور میشود در ده سالگی هم پدر باشد، هم مادر. هم خواهر، هم برادر و هم پرستاری برای مادری که بعد از آن حادثه، دیگر مادریای در وجوش باقی نمانده است.
دنیای بیمار مجموعهای از احساسات تلخ و شیرین چند شخصیت است که در اوج محرومیتها و عقدههایی که در دل دارند، میجنگند و تسلیم نمیشوند. علیرضایی که برای پاک کردن مهری که در کودکی بر پیشانیاش نشسته، تلاش میکند، تا جایی که فارغ از گذشته سیاهش، تبدیل به مردی میشود که همه از او به نیکی یاد میکنند. و طلایی که با وجود تمام محرومیتها، کار میکند تا حتی لقمهای مال حرام وارد سفره کوچکشان نشود.
نویسنده در این اثر به خوبی نشان داده که قضاوت ناحق میتواند شخص را در شرایط مشابه قرار دهد. با وجود نوقلم بودن نویسنده، دیالوگهای پخته کتاب، همچنین پیرنگ قوی داستان باعث میشود علی رغم حجم زیاد، داستان ،خسته کننده نباشد.
داستان در ابتدا کمی معماگونه به نظر میرسد اما کلیدهایی که نویسنده در اختیار مخاطب قرار داده است باعث میشود که تقریبا با گذشت یک سوم از کتاب، روند داستان تا حدودی قابل حدس باشد و نویسنده تا انتهای داستان تکیه بیشتری بر بعد عاشقانه کار داشته باشد. اگر به دنبال کتابی هستید که تلخی و شیرینی و عشق و نفرت را به طور همزمان در خود داشته باشد، لذت خواندن دنیای بیمار را از دست ندهید.
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم.
کنار حاجرضا و شانه به شانهاش ایستاده بود و از تبریک مهمانها با لبی خندان تشکر میکرد. صدای موزیک آرام و ملایم میان همهمه و آوای خندهٔ مهمانها گم میشد. نگاهش باز معطوف صورت ماه مهتاب شد. نگاه گرفتن از آن لبخند ملیح و دلنشین کار او نبود. سالها بود که آرزوی دیدن این لبخند را به دل داشت و امشب حلقه نامزدی احسان این لبخند را به وصال لبهای خواهرش رسانده بود.
مهتابش، همان دختربچهای که شبهای تاریک زیادی را در آغوشش گریسته بود، حالا تاجی از گل به سر و لباسی نباتیرنگ که نام لباس نامزدی را یدک میکشید، به تن داشت. جنس نازک حریر روی تنش نشسته بود و آن تاج با گلهای ریزِ سفید میان خرمن خرماییرنگش دل میبرد. آرایش کمی به چهره داشت، اما همان آرایش کم هم کافی بود تا او را که تا دیروز نه رژی به لب نشانده بود و نه سرمهای به چشم کشیده بود، تغییر دهد و زیباییاش را افزون کند.
نگاهش همچنان صورت خندان مهتاب را رج میزد و فکرش گریز میزد به گذشته. پلک زد و در سیاهی چشمش دختری ششساله را دید که با یک دنیا ترس در آغوشش مچاله شده بود. پلک باز کرد و فرار کرد از یادآوری. حالا و این لحظه وقت مرور نبود! با اینکه سخت گذشته بود، اما انگار زود گذشته بود که مهتاب ششسالهٔ روزهای دیروز حالا با بیستوچهار سال سن مقابل چشمانش برای این پیوند مبارک محجوبانه میخندید و گلهای سرخ میان دستش را بو میکشید.
برق حلقه مهتاب در چشمش انعکاس انداخت. چشمان حسرتزدهاش حریص بودند برای تماشای زندگی خواهرش. هجدهسال نفس کشیده بودند، اما زندگی نکرده بودند. یاد روزهای گذشته دلش را به آشوب میکشید، روزهایی که میتوانست به قشنگی گل یاس و عطر شیرین ارکیده بگذرد، اما به تلخی گلایولهایی گذشته بود که هر پنجشنبه روی قبر دخترک پنجساله مینشست.
ترس ریشه دواند در دلش! اگر احسان دردانهٔ زخمدیدهاش را سفیدبخت نمیکرد تاب نمیآورد. مهتاب برایش عزیز که نه، جانش بود. مثل یک پدر سایه به سایه مراقبش بود. مثل یک مادر تار به تار موهایش را با بوسه بافته بود و مثل یک برادر حامیاش بود.
هوای سنگین سینهاش را به بیرون فوت کرد و کلاف پر گرهٔ افکارش را همراه تمام حسرتها و روزهای تاریک گذشته به دورترین نقطهٔ ذهنش تبعید کرد. میلاد با شیطنت و به وسیله عکسهای پایانناپذیرش لحظات خوشی را که بعد از مدتها رخ داده بود ثبت میکرد. عکسهایش تمامی نداشت و مهتاب با حوصله و لبخندی زیبا در تمام عکسها همراهیاش میکرد.
چشمان مهتاب برای یافتن علیرضا دور تا دور سالن ویلای حاجرضا چرخید. علیرضا که تمامش چشم شده بود و زل زده بود به خواهرش، متوجه شد و سمتش رفت. مهتاب با دیدن او آسوده خندید و گفت:
ـ داشتم دنبالت میگشتم.
ـ جانم؟
دیدگاه خود را ثبت کنید