خلاصه داستان: خندید و گفت: آره بشین به محمد آقا آبدارچی میگم بره داروهات رو بگیره.
خودمم بیرون کار دارم.
می تونی تا زمانی که میره داروهات رو بگیره با خیال راحت رو تخت گوشه اتاق استراحت کنی.
حالت اصلا خوب نیست…
رفتم سمت میز دفترچه رو برداشتم و گفتم :
مرسی… بهتره خودم برم بگیرم و بعدم برم خونه…
خندید و گفت: باید اتفاقی برات بیوفته سپیده خانوم؟!
قسمتی از رمان نجوا
یک پنی سیلین که بزنی خوب میشی.
وای پنی سیلین نه… از دردش که بگذریم من حساسیت داشتم.
سریع گفتم: جناب من حساسیت دارم.
لبخندی زد و گفت که همون ترسه دیگه…
تو درونم گفتم: آره ترسم هست.
اما گفتم: نخیرم یک بار که برام تجویز شد اولش روم تست کردن که متوجه شدن حساسیت دارم خداحافظ مرسی…
بلند شد و گفت: چه تهاجمی خیلی خب به طاها سلام برسون. ببین واست آنتی بیوتیک می نویسم بهتره سر وقت بخوری گلوت چرکی شده.
بعد دفترچه رو از دستم کشید و نوشت.
تشکر کردم و رفتم سمت منشی و دست کردم تو کیفم پول ویزیت رو بدم که گفت:
سپیده زن داداشمی برو زشته حساب کنی سرمو می کوبم به دیوار خجالت بکشین.
بازم تشکر کردم و رفتم داخل ماشین نشستم دارم تموم می کنم انگاری، سرم علاوه بر این که سنیگین شده بود، سوزش چشم هم اضافه شده بود و آبریزش اشک هم بالای همه دردهام آمد.
خدایا چطور تا خونه برم؟!
صدای گوشی بلند شد… اشکی که میومد پایین رو پاک کردم و بدون این که نگاه کنم به شماره سرم رو تکیه دادم به عقب ماشین و گفتم: بله بفرمایید الو…
دیدگاه خود را ثبت کنید