رمان: دلکوچ
نویسنده: نغمه نایئنی
ژانر: عاشقانه
کتاب دلکوچ نوشتهٔ نغمه نائینی است. انتشارات سخن این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این رمان حاوی درونمایههای عاشقانه، تاریخی و اجتماعی است. دلکوچ قصهای است از خواستن و نرسیدن و همچنان خواستن. عشق و عاشقی در هر دورهای به یک شکل است و متناسب با آن دوره، لذتها و سختیهای خودش را دارد، اما در دورههای بهخصوصی، اجبارهایی از جنس قدرت و سیاست، عاشقان را از هم جدا میانداخت و گاه سرنوشتها را برای همیشه تاریک و سیاه میکرد.
کتاب دلکوچ رمانی ایرانی است که بهوسیلهٔ یک راوی اولشخص روایت میشود. این رمان از گفتوشنودی میان «فیروزه» و «شفیع» آغاز میشود. آنها دربارهٔ فرار به اصفهان سخن میگویند. شفیع میخواهد زن را مجاب کند تا به اصفهان بروند و آنجا محرم شوند، فیروزه اما از این کار سر باز میزند؛ او باور دارد که خان با آشنایانی که در اصفهان دارد میتواند آنها را پیدا کند. در این هنگام است که مخالفان این زوج، سوار بر اسب، سر میرسند.
رمان دلکوچ را شخصیت فیروزه روایت میکند؛ خانزادهای که قرار است با پسرعموی خود، «بزرگ»، ازدواج کند اما دل به مردی دیگر سپرده است. مردی که حریف بزرگ نمیشود. فیروزه به همسری بزرگ درمیآید اما دست سرنوشت، فیروزه را راهی تهران میکند تا شاید در پایتخت، روی آرام زندگی را تجربه کند. رسیدن او به تهران، مصادف است با ورود متفقین به ایران و حوادثی که یکی پس از دیگری با آنها روبهرو میشود.
در انتهای کتاب نیز تصاویری از «ورود متفقین به تهران، ۱۳۲۰ خورشیدی»، «امامزاده سیدسلطان علی نائین، ۱۳۲۰ خورشیدی»، «گنبدی و کشتخوانهای ورزگان نائین»، «خیابان لالهزار» و... قرار گرفته است.
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
«عین شوفرها در را برایم باز کرد و گفت:
_ بفرمایید.
شرمنده نشستم و خودش هم سوار شد.
_ خب فیروزهخانوم! کی از نائین اومدی؟ گفتی دیروز داشتی برمیگشتی؟
زیرچشمی نگاهش کردم.
_ چهار روزه.
ابروهایش کمی بالا رفت.
_ این چهار روز کجا بودی؟!
سرش که به طرفم برگشت، چشم گرفتم.
_ آواره بودم.
سرعت اتول را کم کرد و متعجب نگاه به من داد.
_ یعنی چی؟! توی خیابون موندی؟!
در خودم مچاله شدم.
_ نه... دو روز که توی راه بودیم، وقتی همایون رو نجُستم، جایی نداشتم برم. یک شب مسجد بودم، دیروز هم قصد کردم برگردم که هنوز از تهران دور نشده، همهٔ مالم رو گرفتن.
_ خب؟
_ سوری و آقا سهراب و دوست دیگهشان به دادم رسیدن.
_ از دیروز منزل سهراب بودی؟
_ نه، پیش سوری بودم. صبح آمدم خانهٔ آقا سهراب.
_ گفتی توی راه بودین؟! مگه تنها نیومدی؟!
یاد عباسعلی افتادم و پلک روی هم فشردم.
_ با عباسعلی آمدم... نوکر بزرگ... اما همین که پا روی خاک تهران گذاشتیم، گم شد.
نفس بلند کشید.
_ باید اول کمی استراحت کنی، آروم بگیری، بعد مبسوط با هم صحبت کنیم. نقداً زودتر میریم منزل. اوضاع شهر آشفتهست.
از خودم در عجب بودم. بعد از آن همه آشفتگی، کنار مردی غریبه نشسته بودم و به خانهاش میرفتم. مردی که شرم کرده بودم زخمهای پاهایم را ببیند و نزدیکم شود. اما حضورش، رد و نشانی از همایون داشت.
اتول را پشت دری آهنی و بزرگ نگه داشت و بوق زد، همانطور گفت:
_ اینجا از شلوغی و رفت و آمدهای وسط شهر خبری نیست. البته داخل عمارت، مزاحم خواهی داشت!
فکری به لبخندش نگاه کردم. در باز شد و مردی در نور جلوی اتول، دست روی سینه گذاشت. دستش را بیرون برد و تکان داد بعد اتول را پیش برد. وسط تاریکی اطراف، روشنایی عمارتی که پیدا بود، دلواپسم کرد. چه کسی داخل عمارت بود که میخواست مزاحم من باشد؟!
_ خوش اومدی فیروزهخانوم... میخوام اینجا رو منزل خودت بدونی و غریبگی نکنی.
پیاده که شدیم، مردی که در را باز کرده بود جلو دوید.
_ سلام آقای دکتر... رسیدن به خیر!»
دیدگاه خود را ثبت کنید