نام رمان: موریانه ای بر تابوت خیال
♦ زبان: فارسی
♦ ژانر رمان: عاشقانه و اجتماعی
♦ تعداد صفحات: 380
♦ نوع فایل: pdf
♦ حجم کتاب رمان عاشقانه: 1.54 مگابایت
♦ نویسنده: م.میشی (زینب میشی)
♦ توضیحات:
پسری روستایی دلباختهی دختری هنرمند از اقوام میشود. دختری که از قبل دل در گرو عشق سپرده است.
در عصری که تکنولوژی بر مرکب قدرت سوار است، پسر با زیرکی، از سادگی مادر دختر استفاده کرده و جایی برای خود در قلبش باز میکند و با همدستی مادر، دختر را به عقد خود درمیآورد؛ اما همین که وارد زندگی مشترک شده، دختر راضی به تمکین نشده و تقاضای طلاق میدهد.
دختر با این کار خشم همسر را برمیانگیزد و ناگهان همسر تغییر رویه داده و بازی جدیدی را شروع میکند.
غافل از این که خانوادهاش در غیاب او، نقشههایی برای دختر چیده و ...
در این بین دست حوادث روزگار از همه قدرتمندتر، به میدان آمده و همه را غافلگیر میکند.
این رمان روایتی از واقعیتهاست که در پیرامون ما جولان میدهند. حوادثی پر فراز و نشیب که در زندگی هر یک از ما وجود دارند و گاهی سرنوشت ما را میسازند.
ایدهی اصلی از داستانی واقعی الهام گرفته شده؛ ولی شخصیتها مطابق تخیل نویسنده شکل گرفتهاند.
قسمتی از متن رمان:
از پشت دار قالی بلند شده و کش و قوسی به بدنش داد. صدای شکستن مفصلهایش به گوش رسید. همیشه با شکستن آنها قدری از خستگیاش را کم میکرد .
نفسی آه مانند از سینه بیرون داده و به سراغ گولهی پشم رفت .
ریسه کردن پشم سخت نبود؛ اما شاید کار او نبود!
اویی که با چنین زندگیِ طاقت فرسایی آشنایی نداشت و هر لحظه زندگی در این دخمه برایش حکم سالها حبس داشت. اما چه میشد کرد؟ وقتی انسان را توان مقابله با سرنوشت نبود!
***
مهرداد را که روی مبلی در سالن نشسته و غرق در گوشیاش بود، دید. نیشش تا بناگوش باز شده بود و هر از گاهی تند و تند با سر انگشتانش کلماتی تایپ میکرد .
به آرامی و بدون صدا از پلههای منتهی به سالن پایین آمده و به او نزدیک و نزدیکتر شد. زمانی که پشت سرش قرار گرفت، دستش را آماده و سپس پس گردنی محکمی به او زد .
با ضربهی دستش برق از چشمانش پرید و کلهاش بیشتر از پیش در صفحهی گوشیاش فرو رفت .
در حالی که لبخندش را جمع میکرد، سرش را رو به عقب خم کرده و به بالای سرش با اخمی ساختگی نگاه کرد. سپس با چشم و ابرو خط و نشانی برایش کشید و گفت:
- باز از غفلتم استفاده کردی و پس گردنی زدی؟ صبر کن مامان رو صدا کنم!
دهنی کج کرد و با ادایی رو به او گفت:
- خبه خبه بچه ننه! پسر ندیده بودم به این سن و اینقده مامانی!
مهرداد به دنبال حرف مینو با صدای بلند و کشداری مادر را از آشپزخانه صدا کرد .
مادر طرفدار پر و پا قرص پسرهایش بود و بابا یکه و تنها و بدون سلاح طرفدار او! با این حساب پسرها مامانی شده و دختر بابایی شده بود. درست مثل همهی دخترها!
مادر ملاقه به دست هراسان در آستانهی در ظاهر شد .
- مامان ببین باز مینو پس گردنی زد!
- این همه من رو از آشپزخونه صدا کردی و از کار انداختی که این رو بگی؟
مینو دستش را کنار صورتش گذاشته و رو به مهرداد زبانی درآورده و گفت:
- خوردی؟ حالا ...
مادر نگاه تیزی به او کرد. به طوری که باقی حرفش در دهنش ماسید .
و ادامه داد:
- باز تو پیچ و مهرهی دستت هرز شده و از جا در رفته؟ آخه تو دختری یا پسر؟!
این را گفت و سری به تاسف تکان داد و رو به آشپزخانه عقب رفت .
دوید و با عجله گونهی تُپلش را بوسیده و گفت:
- قربون اخمت برم که اخمت هم قشنگه!
مادر با چشمانی که به رویش تاب داد و صورتی که کج کرد؛ اعتراضی ساختگی از خود نشان داد و وقتی برای بار دوم گونهاش را مورد حمله قرار داد، لبخندی زد و با کفگیر محکم به سرش کوبید .
- برو برو خودت رو برام لوس نکن دخترهی خل و چل! اگه این زبون رو هم نداشتی که وای بر احوالت بود!
چشمکی در جواب حرفش زده و با پیچ و تابی که به بدنش داد از او خداحافظی کرده و به قصد کلاس زبان از خانه خارج شد.
دیدگاه خود را ثبت کنید