نام رمان: من تکرار نمی شوم
♦ زبان: فارسی
♦ ژانر رمان: عاشقانه و تراژدی
♦ تعداد صفحات: 542
♦ نوع فایل: pdf
♦ حجم کتاب رمان عاشقانه: 2.06 مگابایت
♦ نویسنده: M_alizadehbirjandi
♦ توضیحات:
سرنوشت همان جمع و تفریق خاطرات است، همان لحظههایی که دلمان میخواهد کمش کنیم و یا شاید هم ضرب که زیاد شود و ماندگار بماند.
این هم یک سرنوشت است، درست از جایی که خاطره فکر میکند در اوج خوشبختیست و حقیقت زندگی به رویش لبخند زده، تلخیها شروع به رشد میکنند و ریشهاش همهی زندگیاش را در هم میتند؛ اما صبر، عشق میرویاند و لبخند.
قسمتی از متن رمان:
به نام خدا
حال و احوال این روزهاش چیزی شبیهِ داغون گفتنش بود. نِی نِی چشمهای پردغدغهش رو به نمایش گذاشته بود، درحالیکه دل من براش غریبهتر از غریبه شده بود. پردهی حریر سفید رو انداختم و لبخندم روی صورتم نقاشی شد، شاید لبخندم اخمش رو خنثی میکرد. نذاشتم صدای چرخش کلید توی در، به گوشم برسه و زودتر از اون دستگیره رو کشیدم.
-سلام آقا، خسته نباشی.
گرهی لای ابروهاش رو محکمتر کرد و گفت:
-سلام.
جواب دادنش همین قدربود، واسه به جا آوردن واجب بودن جواب سلام و شاید برای رفع تکلیف. کفشهاش جلوی در لنگه به لنگه افتاده بود و این مرتب نبودنش یعنی بیحوصلهست. کفشهاش رو جفت کردم و گذاشتمشون همون جای همیشگی.
-شامت آمادهست؟
تا چند وقت پیش حال و احوالی میپرسید؛ اما این چند وقته نه.
-تا شما دست و صورتت رو بشوری آمادهست.
-نمیخوام، این قدر دستور نده.
صدای بلندش دلم رو تو سینه لرزوند؛ اما نذاشتم لبخندِ روی لبم بماسه، با خودم گفتم «کدوم دستور؟!»
-باشه الان شام رو میکشم.
نگاهش با قدمهام پیش اومد، حرص خوردنهای بلند و کشدارش رو که تبدیل به نفس شده بودن، حس میکردم و نمیفهمیدم وسط سختی چرا خودش رو شکنجه میکنه؟!
دیس رو پُر از دونهای سفیدی که عطر دم کشیدنشون تو هوا پخش شده بود، کردم. دست چپم دوباره به سمت بیحالی میرفت؛ اما تو بشقاب سرامیکی سفتش کردم و تو دلم گفتم «حالا نه.»
کلافه موهاش رو چنگ میزد، بشقابی که پر کرده بودم رو جلوش گذاشتم و گفتم:
- سیاوش؟
سر بلند نکرد، نه من و نه چیدمان سفرهی امشبم رو ندید. کلافگیش انگار به حدِ اعلا رسیده بود، حتی با اینکه چند روز گذشته بود هنوز از اون التهاب اولیهاش کم نشده بود.
- چیه؟
حرفش رو تلخ گفت و من بین دودوتای دلم موندم که مثل هر روز بپرسم یا نه؟!
- خوبی؟
پوف غلیظی کشید و بیمحابا چیزی توی سینهام فرو ریخت.
-دیگه میخواستی چی بشه؟ بدتر از این؟ میشه خوب باشم؟
-حل میشه، صبر داشته باش.
صدای شکسته شدن ظرفها لابهلای دادی که سیاوش زد، گم شد.
دیدگاه خود را ثبت کنید