نام رمان: هستی ام را نگیر
♦ زبان: فارسی
♦ ژانر رمان: عاشقانه، اجتماعی و تراژدی
♦ تعداد صفحات: 430
♦ نوع فایل: pdf
♦ حجم کتاب رمان عاشقانه: 1.55 مگابایت
♦ نویسنده: م.عبدالله زاده
♦ توضیحات:
هستی که با امیدی بیانتها برای آینده؛ روزگار میگذرونه،به طور تصادفی با پسری به نام مهیار آشنا میشه که تصمیم به ازدواج می گیرن؛ اما روز ازدواج اتفاقی میفته که چهار سال از زندگی هستی رو تحت تاثیر قرار میده، حالا چهار سال از زندگی هستی میگذره و اون رویدادهای جدیدی رو پیش رو میبینه.
قسمتی از متن رمان:
ساکت و آروم، روی نیمکتهای سرد و فلزی نشسته و به سنگفرشهای پارک، خیره بودم. ذهنم آزاد و رها، به هر جایی که میخواست، پر میکشید. توی افکار پرهیاهوی خودم غرق بودم که یه پرندهی زیبا با بال و پرهای خاکستری و سفید، تو محدودهی نگاهم فرود اومد و به تکه نونی که روی زمین افتاده بود، نوک زد. با اومدن پرنده، رشتهی افکارم گسسته شد و مجبور شدم که از افکار شلوغ و پیچیدهم دور بمونم و به دنیای واقعی بیام. نگاهی به اطراف انداختم؛ سمت راستم یه پیرزن و پیرمرد روی نیمکت نشسته بودن و دست دختربچهای رو تو دستشون داشتن و باهاش صحبت میکردن. چقدر لحنشون گرم و صمیمی بود! قلبم از لحن صحبت پیرزن سفیدمو که با روسریِ گلدار روی سرش، مدام ور میرفت و درستش میکرد، آروم گرفت.
به ساعت مچی که سال قبل، به مناسبت روز دختر از بابا هدیه گرفته بودم، نگاهی انداختم. عقربهی کوچیک ساعت، روی ساعت سه مونده بود و بهم هشدار میداد که دیگه کافیه، بیش از حد برای غرق شدن توی افکارت وقت گذاشتی؛ وقت خونه رفتنه؛ اما پاهام توان راه رفتن نداشتن. انگار دوست داشتم بیشتر از وقت مقرر، برای خودم زمان خرج کنم. دوست داشتم بیشتر از لحن صدای پیرزنِ داخل پارک، لذت ببرم؛ میخواستم که بیشتر توی رنگ سبز برگ درختانِ کاج، غرق بشم و بیشتر به آواز پرندهها گوش بدم؛ میخواستم بیشتر به فوارهی روبروم نگاه کنم و از صدای شرشر آب، لذت ببرم.
کولهپشتیم رو برداشتم و روی دوشم انداختم، و از جا بلند شدم. تکونی به پاهام دادم ببینم سالمان یا نه. خیلیوقت بود که تکونشون نداده بودم و مثل چوب، خشک و سفت شده بودن.
شروع کردم به قدم زدن؛ عادت نداشتم که موقع قدم زدن نگاهم به بقیه باشه. دوست داشتم سرم رو پایین بگیرم و سنگفرشهای پارک رو بشمارم؛ یا چاله و چولههای خیابونها رو نگاه کنم یا زمین خاکی رو از نظر بگذرونم.
همیشه مامانم به من میگفت: دختر یکم سرت رو بالا بگیر و راه برو، یه وقت میخوری به در و دیواری چیزی دست و پاهات میشکنهها! یا میگفت سرت رو بگیر بالا و راه برو؛ نگاه کن از بس که سرت رو گرفتی پایین، قوز در آوردی!
اما من مثل همیشه کار خودم رو میکردم.
داشتم قدم میزدم که یه پسربچه جلوم رو گرفت. ظاهرش خیلی مناسب نبود؛ کلاه روی سرش رو، اگه بهش دست میذاشتی تکهتکه میشد، لباسِ تنش وصله داشت و از کثیفی چرکتاب شده بود، چند تا کاغذ هم توی دستش بود. داشت بهم التماس میکرد که خانوم، خواهش میکنم یه فال بخر!
از التماس متنفر بودم! نه دوست دارم که به کسی التماس کنم نه این که التماسِ کسی رو ببینم. برای همین بدون هیچ حرفی، از توی کولهم پول بیرون آوردم و بهش دادم؛ میخواستم یکی از کاغذها رو بردارم که با یه نگاه عجیبی بهم گفت: «نیت کردین؟»
توی دلم گفتم: نیت؟ برای چی باید نیت بکنم؟ چه نیتی باید بکنم اصلا؟! بعد چشمهام رو بستم و یکی از برگهها رو از بین برگههای داخل دست پسرک، بیرون کشیدم و از پسرک فاصله گرفتم. کاغذ رو باز کردم و شعر حافظ رو که با خطِ نستعلیق نوشته شده بود رو خوندم:
یاری اندر کس نمیبینم، یاران را چه شد؟
دوستی کی آخر آمد، دوستداران را چه شد؟
آب حیوان تیرهگون شد خضرِ فرحپی کجاست؟
حقشناسان را چه حال افتاد، یاران را چه شد؟
لعلی از کانِ مروت بر نیامد سالهاست
تابش خورشید وسعی باد و باران را چه شد؟
شهرِ یاران بود و خاک مهربانان این دیار
مهربانی کی سر آمد، شهریاران را چه شد؟
گوی توفیق و کرامت در میان افکندهاند
کس به میدان در نمیآید، سواران را چه شد؟
با خودم زیر لب زمزمه کردم: چه شد؟ چه شد؟ چه شد؟
دیدگاه خود را ثبت کنید