نام رمان: سرنوشت مرا بازی داد
♦ زبان: فارسی
♦ ژانر رمان: عاشقانه، پلیسی و اجتماعی
♦ تعداد صفحات: 306
♦ نوع فایل: pdf
♦ حجم کتاب رمان عاشقانه: 1.27 مگابایت
♦ نویسنده: جناب سرهنگ (The unborn)
♦ توضیحات:
خلاصه: مریم و سوگند، مادر و دختری هستند که هر دو بازیچهی دست سرنوشت شدهاند، سوگند درگیر یک پروندهی قتل میشود که سرنوشتش را تغییر میدهد، مریم نیز به همین واسطه گمشدهاش را پیدا میکند و.
.
سخنی با خواننده:
دوستان عزیز، شاید با خودتون بگید که این رمان یه موضوع تکراری داره؛ اما این ایده مال خودمه و از جایی کپی نشده؛ اگر هم برحسب اتفاق چنین موضوعی پیدا کردید، بدونید که قصد و غرضی در کار نبوده و نیست.
اما در عین حال بهتون قول میدم که این رمان، متفاوته. شاید در ظاهر فکر کنید تکراریه؛ اما نه!
شما قراره اتفاقات عجیبی رو پشت سر بذارید؛ برای فهمیدن و پی بردن به این حرف، با من همراه باشید.
این رمان، یکی از شاهکارهای زندگیِ منه!
امیدوارم برای شما هم بهترین خاطرهها رو بسازه.
قسمتی از متن رمان:
مقدمه:
اسلحهات را به سمتم بگیر!
بکش!
بکش مرا؛ مانند مجرمینی که به ناچار کشتهای!
آری، من یک مجرمم.
تنها جرمِ من، عاشقیست!
- حاج آقا تو رو به ارواح خاک آقات آروم باش.
- آخه زن، مگه نمیبینی این دختر چی میگه؟!
حاج خانم همانطور که لبش را میگزید، گفت:
-خاک به سرم، این دختر جوونه و جاهل؛ خامی کرد؛ شما به بزرگی خودتون ببخشید.
با این حرف هر دو بر روی زمین نشستند و حاج خانم با دیدن سکوت همسرش، با چشم و ابرو مریم را روانهی اتاقش میکند. مریم با چشمان اشکی به اتاقش رفت و در کنار قفس طوطی ایستاد.
زمزمههای اعتراضآمیزش سکوت اتاق را شکست:
-مگه من چیکار کردم که آقام اینطوری باهام حرف میزنه؟ گـ ـناه که نکردم زن یک نظامی شدم. خب دوستش دارم؛ دست خودم که نیست.
ناگهان با بلند شدن صدای پدرش از جا برمیخیزد و از اتاق بیرون میرود. سریع خود را به پدر میرساند و میگوید:
-بله پدرجان؟
- مریم سریع زنگ بزن به علیرضا بگو مثل قرقی خودت رو برسون اینجا که آقام کارت داره؛ بدو دختر!
مریم با چشمان لرزان خود را به تلفن رساند و شمارهی کلانتری را گرفت. بعد از دو سه دقیقه انتظار، بالاخره صدای گرم علیرضا در گوشش پیچید:
- الو؟ سلام آقاجان.
- سلام علیرضا، منم مریم.
- سلام مریم، تو اونجا چیکار میکنی؟
مریم با صدایی آهسته جواب علیرضا را داد:
- میای اینجا؟ آقا جانم باهات کار داره.
- الان؟! مریم، خودت که میدونی درگیرم؛ شب میام.
- نه الان بیا؛ خواهش میکنم. آقام خیلی عصبیه.
لبخند کوچکی زد:
-باشه، مرخصی ساعتی میگیرم میام. راستی...
مریم مشتاق به صدای علیرضا گوش سپرد؛ بعد از لحظاتی شنید:
-دوستت دارم!
آرام خندید و تلفن را قطع کرد. چشمان سیاه علیرضایش را به یاد آورد و خدا را شکر کرد که او را در کنار خود دارد.
با خجالت پا تند کرد و همانطور که از روبهروی پشتیهای قرمز رد میشد و به سمت اتاقش میرفت، گفت:
-علیرضا تا یکی دو ساعت دیگه میاد.
دوباره خندید و در اتاقش را بست. شنید:
-باز اون پسره چی تو گوشت گفته که خندهات قطع نمیشه مریم؟
با خوشحالی داد زد:
-چیزی نگفت آقاجان.
زمزمهی عاشقانهاش با خندههایش ادغام شد:
-من هم دوستت دارم!
دیدگاه خود را ثبت کنید