نام رمان: قفل
♦ زبان: فارسی
♦ ژانر رمان: عاشقانه، تراژدی و اجتماعی
♦ تعداد صفحات: 417
♦ نوع فایل: pdf
♦ حجم کتاب رمان عاشقانه: 1.50 مگابایت
زندگی جدیدی که همراه برگ ریزان خزان شروع میشود، زندگی که مانند پاییز سراسر از غم است.
طراوت، دختری که تصمیم جدیدی برای زندگیاش میگیرید تصمیمی که بهار زندگیاش را به پاییز تبدیل میکند و هر اشتباهی تاوانی دارد! طراوت تاوان اشتباهش را پرداخت کرد، حال طراوت باید.
قسمتی از متن رمان:
پاهام رو عصبی تکون میدادم، کف دستم رو روی دهنم فشار دادم و سعی کردم ربع ساعت باقیموندهی کلاس رو تحمل کنم. اصلا متوجه حرفهای خانم ربیعی نبودم! یعنی اصلا فکرم این جا نبود!
آروم کف دستم رو گاز گرفتم، پس چرا زمان نمیگذشت؟ نفس عمیقی کشیدم... و بالاخره زنگ خورد و من راحت شدم.
تند تند مشغول جمع کردن وسایلم بودم که صدای المیرا رو کنار گوشم شنیدم.
- انگار خیلی عجله داری؟
به عقب برگشتم و نگاهش کردم. پوزخند مسخرهای روی لبهای باریکش بود که استرسم رو بیشتر کرد. بیتوجه به نگاههای خیرهاش کتابم رو توی کیفم گذاشتم و از کلاس بیرون اومدم.
صداش از پشت سرم اومد.
- نه واقعا انگار یه ریگی تو کفشته!
ایستادم، نفس عمیقی کشیدم. امروز اصلا حوصلهی المیرا و مزخرفاتش رو نداشتم!
روبهروم ایستاد.
- میبینم که زبونت رو موش خورده!
- پاتو از گلیم من، بکش بیرون!
دوباره پوزخند زد و نگاهش رو توی صورتم که مطمئن بودم رنگش پریده، چرخوند.
با حالت تحقیرآمیزی گفت: تو اصلا گلیم داری که من پام رو ازش بیرون بکشم؟
بی توجه به طعنهی کلامش دوباره راه افتادم، نزدیک راه پله بازوم رو گرفت.
- نترس! حتما بیرون منتظرته، میخوای خبر خوش بهش بدی؟
گیج از سوال المیرا به اطرافم نگاه کردم، تقریبا همهی بچههای کلاسمون داشتن به ما نگاه میکردن. میدونستم باز هم نقشهی المیراست، میخواد من رو خراب کنه. از بازی با من لذت میبرد!
به صورت سفید و گردش نگاه کردم، به چشمهای درشت مشکیش تابی داد و گفت: چیه زل زدی به من؟
با اخم گفتم: چی میخوای از من؟
دستش رو از بازوم جدا کرد و با حالت متفکری گفت: میخوام روی واقعیات رو به همه نشون بدم!
دورم چرخید و با دستش بهم اشاره کرد.
- میخوام به همه نشون بدم که دختر زرنگ کلاسمون با چشمهای دلبرش چه کارها که نکرده!
واقعا داشت اعصابم به هم میریخت، به اندازهی کافی امروز حالم بد بود دیگه حوصلهی این معرکه رو نداشتم. روبهروم ایستاد.
- مثل این که حرفی برای گفتن نداری؟
کار همیشگیش بود، این که من رو اذیت کنه و دوستهاش رو بخندونه! اما امروز بیاعصابتر از همیشه بودم تا در برابر حرفهای مزخرفش سکوت کنم.
- میخوام ببینم دیگه چه مزخرفی میخوای بگی.
- مزخرف؟
موهای مواجش که همیشه از مقنعهاش بیرون زده بود رو با حالت نمایشی عقب فرستاد ودستش رو تو جیب مانتوش کرد، یه شی کوچیک سفید رو بیرون آورد.
- تو به این میگی مزخرف؟
با چشمهای گرد شده به اون شی نگاه میکردم، دست المیرا چیکار میکرد؟
توی دستش گرفته بود و به همهی بچهها نشون میداد.
- ببینید این رو تو کیف این خانوم پیدا کردم، به نظرتون مال کیه؟
به سمت من برگشت، چینی به بیرون کوتاهش داد و گفت: بذار همه بدونن چقدر هـ ـرزهای!
دیگه کاسهی صبرم لبریز شده بود و المیرا دقیقا دستش رو روی نقطه ضعف من گذاشته بود. با عصبانیت و دستهای که میلرزید به طرف المیرا رفتم و بیبی تست رو از دستش بیرون کشیدم، با جیغ گفتم: خفه شو!
دیدگاه خود را ثبت کنید