نام رمان: شوره زار
♦ زبان: فارسی
♦ ژانر رمان: عاشقانه، اجتماعی
♦ تعداد صفحات: 924
♦ نوع فایل: pdf
♦ حجم کتاب رمان عاشقانه: 6.71 مگابایت
♦ نویسنده: معصومه آبی
♦ توضیحات:
حافظ مردی است در دهه ی چهارم زندگی اش که مسئولیتی سنگین را سالهاست به دوش میکشد، او هم پدر است و هم مادر اما قلب او درگیر احساسات مختلفی است که تلاش می کند برای آسایش عزیزانش با آنها منطقی برخورد کند ولی حافظ میان دستان روزگار می چرخد و می چرخد و می چرخد و می رسد به.
قسمتی از متن رمان:
فصل اول
از زنگ هشدار تلفن اش متنفر بود !
وقتی آن را می شنید یعنی باید از خواب ناز دست می کشید و با دنیای پر مشغله اش روبرو می شد .
چرخید و رو به بالا دراز کشید . دست روی پیشانی گذاشت و پوف کلافه ای کرد .
هوا هنوز روشن نشده بود که باید از میان تشک و لحاف گرمش بیرون می آمد و با مشکلات زندگی کشتی می گرفت .
به پهلو چرخید و به خودش و زنگ موبایل و سازنده ی آن و کل زندگی یک فحش درست و درمان داد !
با کمک دستش و در حالی که سرش برای فرود آمدن روی بالشت سنگینی می کرد، درون رختخوابش نشست. انگار در آن نقطه جاذبه چندین برابر بود !
بالاخره بعد از چند دقیقه که خسته و کلافه و ناراحت نشسته و به لحافی که به پایش پیچیده بود نگاه می کرد، ایستاد و تشکش را گوشه ی اتاق جمع نمود .
آبی به دست و صورتش زد و با کمترین سر و صدا کتری را روی گاز گذاشت .
وقتی که بالاخره تعویض لباس کرد و درون آشپزخانه ی کوچک روی زمین نشست و به دیوار آن تکیه زد؛ آفتاب تازه در حال سربرآوردن بود و
پرتوهایش را به در و دیوار می پاشید .
سالها بود در این ساعت ، با خورشید دیدار می کرد و نتیجه اش یک لبخند خسته روی لبان او بود .
برای خود استکانی چای ریخت و با دو قاشق شکر شیرینش کرد . لقمه ی بزرگی گرفت و گازی به آن زد .
هنوز کسی در وجودش سر زیر پتو داشت و اصرار می کرد بی خیال کار شود و به اتاق باز گردد !
با کمترین سر و صدای ممکن استکان را شست ، درون فلاسک چای ریخت
و بساط صبحانه ی آنها را روی میز کوچک درون سالن فراهم آورد .
به اتاق هایشان سر زد . .
هر دو در خواب ناز به سر می بردند . . لحظاتی با لبخند چهره شان را با چشم هایش طواف داد .
پیشانی شان را بوسه ای گذاشت و آرام ساک لباس کارش را برداشت .
اول هفته بود و با لباس هایی تمیز شده از خانه خارج می شد .
در را که پشت سرش بست برای سبا پیامکی فرستاد :
- من رفتم . سر زدن یادت نره !
بسم الله گفت و با نگاهی به در بسته ی خانه شان قدم برداشت .
هیچ وقت در زندگی اش نتوانست با خیال راحت خانه را ترک کند . . .
دیدگاه خود را ثبت کنید