قصهی ما از اونجا شروع میشه که یک خبر، یک اتفاق و یک مورد گزارش شده به ادارهی پلیس ما رو قراره تا میرآباد ببره… میراباد، قصهی الههای هست که همیشه ارزوهایش هم مثل خودش ساده هستند.
حرف هایش حتی عباس را هم به تبسمی وا داشته بود که قربان و صدقه رفتن الهه را با بسه گفتن تمام کرد و گوشی را با سفارش دو فلافل تند همراه ترشی قطع کرد الهه ی خرسند از روال کارش دور و اطراف کلبه را با جاروی دسته بلند و اب پاشی کردن مرتب کرد با رضایت وقتی پارچه ی دور زخم دستش را باز میکرد نگاه به تلاش و خودش آفرینی گفت و سعی کرد توجه راکی را که پشت سر میر بابا بود جلب کند ان هم با سوتی که بلد نبود شبیه فه رمو خان بزند حتی رویش را هم نداشت به زبان کوردی بگوید (وره بیا راکی جان.. بعد هم از میر بابای خسته خجالت میکشید.
هر چند با نگاه به سطله ای خالی نشده مجتبی به خودش ندید که برود و به خاطر چند سطل صابون، دوستی و اشتی کنان با مجتبی خودخواه راه بیندازد. ترجیح داد همه را ببرد در پشت بام خانه ی عمه اش برش بزند تا روی سقف با ترکهای بیشمار چوبی و طویله ایی که مجتبی به برکت گوسفندهای چند ماه دیگرش میبالید طولی نکشید که میر بابا با همراهی یکی از روستایی ها سمت مسجد رفتند و از انجا به الهه خبر داد خودش بر می گردد.. الهه ایی که نگران اوضاع چاه و اب میدانست فکر میر بابا هم مشغول تذکر مسول برداشت نکردن اب های زیر زمینی منطقه هست
تا در بسته شد کنار راکی ایستاد و از دیدن مجتبی که فرصت بحث پیدا کرده بود خواست رویش را بگیرد و رد شود که یادش افتاد راکی نقشش چیست؟ حقشه بدم همین زبون بسته یادت بندازه که زبون ادمیزاد فراموشت شده راتو بگیر و برو الهه… نمیخوام جلو همین زبون بسته و غریبه ها دهنم وا شه…
********************************************************
*******************************************
دیدگاه خود را ثبت کنید