#میرآباد
تعداد صفحات: ۵۳۱۵
نویسنده: #نصیبه_رمضانی
ژانر: #عاشقانه_اجتماعی
خلاصه:
قصهی ما از اونجا شروع میشه که یک خبر، یک اتفاق و یک مورد گزارش شده به ادارهی پلیس ما رو قراره تا میرآباد ببره...
میرآباد، قصهی الههای هست که همیشه آرزوهایش هم مثل خودش ساده هستند.
قسمتی از رمان:
سیاوش که یک چشمش به مانیتور بود با صدای پیچیدن زنگ گوشی در اتاق کارش دوباره تماس سیما را رد کرد.
با هماهنگیهای انجام شده توانسته بود دوربینهای بیمارستان را بررسی کند. داشت با چشم شخصی که کارهای ترخیص را انجام میداد دنبال میکرد. دو مرد مسن و جاافتاده بودند با ظاهری مرتب که یکیشان عصایی دستش بود.
تصاویر با برگشتن از صندوق رسیده بودند به خروجی بیمارستان و ماشین پارک شده که تا هر دو از در عقب سوار شدند به حرکت درامد.
فیلم را همانجا نگه داشت و خم شد روی مانیتور. با کشیدن تصویری که به چشمش اشنا بود بیشتر به زنی که کنار راننده نشسته بود خیره شد.
عینک آفتابی روی چشم زن و از نیم رخ او را به شک انداخته بود که با برداشتن گوشی ساده از روی میز، شمارهی مافوقش را گرفت.
درخواست تطبیق چهرهی زنی که زمستان در دفتر وکیل دیده بود و حالا به نظرش همان زنِ کنار دو مرد در یک ماشین ساده و همین شهر دیده بود، داد.
دوباره نگاه به چهرهی زن و پلاک مورد نظر فلشی که فیلم را ذخیره کرده بود بیرون کشید و با برداشتن کیف و چشم چرخاندن
روی میز اینبار به زنگ های پشت سر هم سیما با اولین بوق جواب داد.
_کجایی داداش؟ یه ساعته نشستیم.
سیاوش سوئیچ به دست سمت ماشین پا تند کرد.
_ده دقیقه دیگه اونجام…
سیما غرید تو که بدقول نبودی تماس را که قطع کرد دوباره با لبخندی خجول از همان فاصلهی دور به سعیده و الهه چشم دوخت.
بیرون کافیشاپ و مرکز تفریحی شهر بود. کنار امیر که فندک روشن را سر سیگار گرفت ایستاد و چادرش را دوباره مرتب کرد.
همزمان سعیده با نزدیک کردن سرش سمت الهه از فرصت و نبود سیما استفاده کرد…
دیدگاه خود را ثبت کنید