عصیانگری که آمده تا قصاص کند. تا به جبران آتشی که بر جانش افتاده زندگی دیگران را بسوزاند و بخشکاند. آمده تا با افسونگری جام زهر را در کام دشمنانش بریزد…
پایان خوش
به تصویر خودم در آینه خیره می شوم.
موهام رو که یک طرف صورتم ریخته کنار می زنم. این طوری …
یک دست به سر و صورتم می کشم، لباس هامو عوض می کنم و درست مثل یک پرنسس از اتاق خارج می شوم.
آرام و با لبخندی که از صبح روی صورتم نقش بسته، خرامان خرامان به سمت پله ها می روم.
من دکتر جلوه کاویانی خوب بلدم چطور حرف بزنم که مخاطبم محو صحبت کردنم شود.
من خوب بلدم چطور بنشینم، بلند شوم، نگاه کنم، لباس بپوشم و…
چون سال ها بر روی تک تک رفتارهایم کار کرده ام تا به راحتی مجنون کنم، محکوم کنم، قصاص کنم و….
روی اولین پله می ایستم به سالن مسلطم اما خودم در تیر رس نگاه کسی نیستم.
نگاهم را می چرخانم.
مردی کنار ستون میانی سالن نه چندان بزرگ خانه ام ایستاده در حالی که نوشیدنی می نوشد و بی حوصله به چهره گریم شده دختر کنار دستش می نگرد.
دختر هم مداوم صحبت می کند و تقریبا به هدفش رسیده است.
نمی دانم چرا بی اختیار پوزخند می زنم.
در دلم می گویم این راهش نیست دختر خانوم…
باز چشم می چرخانم و این بار روی صورت ماهان نیک نژاد که مشغول صحبت کردن با پدرم است زوم می کنم.
خدا رو شکر آتش نفرتش از من دامان پدرم را نگرفته است…
********************************************
********************************************
********************************************
********************************************
********************************************
دیدگاه خود را ثبت کنید