خلاصه رمان :
همیشه به دنبال چیزهای مرموز و عجیب بود.
هیچ وقت ترس مانع کشف کردنش نمی شد.
دنبال هر رد و موضوع جالبی می رفت تا به نتیجه برسد.
همین موضوع ها سرنوشتش را عوض کرد و کنجکاوی بیش از حدش منجر به یک درد پایان ناپذیر شد.
دردی سخت و نفس گیر که از او یک آدم دیگر ساخت یک غریبه یک درنده…
قسمتی از متن رمان درنده تاریک شب
کتاب رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم بلاخره تموم شد.
قطر کتاب بعدی رو که دیدم عرق نشست رو پیشونیم واای دیگه بسه این یکی رو دیگه نمیتونم بخونم.
مغزم قفل کرده بود محال بود بتونم چیز جدیدی یاد بگیرم.
به جلد طلایی کتابی که تازه تموم کرده بودم نگاهی انداختم بعید بود چیز زیادی ازش یادم مونده باشه با کلافگی سرم رو کوبیدم رو کتاب…
_هی کتی اینجا چیکار می کنی؟
سرم رو بلند کردم و نگاهی به دختری که رو به روم ایستاده بود انداختم.
به کتاب های پخش و پلای روی میز اشاره ای کردم و گفتم:
_نمی بینی؟
کتاب طلایی رو برداشت و اسم روی جلد رو بلند خوند…
_گیاهان معجزه گر. جالب به نظر نمیاد.
نگاهی به بقیه کتاب ها انداخت و گفت:
_اصلا نمی فهمم چطوری می تونی اینا رو بخونی اصلا جالب نیستن خسته کننده هستن.
_تو اینجا چیکار می کنی فکر نمی کردم کتاب خوان باشی آنجی!
کتابی با جلد فانتزی رو سمتم گرفت و گفت:
_اومدم اینو بگیرم دوستام میگن خیلی عاشقانه و قشنگه.
حروف مشکی کتاب اسم غرور و تعصب رو نشون می داد…
دیدگاه خود را ثبت کنید