تک دختر خونه بود و با تموم اون ارث و میراث همیشه ده قدم از همه عقب بود! چون یه لقب روش بود… مردار! از بچگی زیر هجوم درد و تحقیر بزرگ شد تا جایی که سرنوشت کاری کرد تا بتونه روی پاهاش بایسته و برای اولین بار خودش رو به پدر مستبدش ثابت کنه! پا توی راهی گذاشت که با اون آشنا شد. ناخدا جلال! مردی آروم و جنوبی که کل اهالی بازار ماهیگیرها روی اسمش قسم میخوردن!….
با دیدن سینا که با چهره ای خندان جلوی قفس صورتی ایستاده بود وحشت وجودم را فراگرفت. با پاهایی لرزان به سمتش دویدم با دیدن صورتی که حالا رنگ سفید بدنش به رنگ قرمز خونین درآمده بود با ناباوری قدمی به عقب برداشتم صورتی تنها دوستی بود که در زندگی نفرت انگیزم داشتم. دوست چند روزه ای که عاشقش بودم و او با قساوت تمام دست به قتل رویاهای کودکیم زده بود.
همه ی روح و کالبدم از شدت ترس میلرزید بلند بلند گریه می کردم و ناسزا می گفتم لبخند روی لبش باعث جری شدنم بود نفهمیدم چه میکنم به سمتش هجوم بردم و با تمام توان او را به عقب هل دادم. وقتی به خودم آمدم که دیدم سرش به قفس صورتی خورده و روی زمین پر از رنگ خون بود خون صورتی عزیزم و سینای منفورا حس پدر که به خانه رسید
بعد از فهمیدن قضیه چنان سیلی ای به صورتم کوبید که هنوز دردش را روی پوست نازکم می کردم. دست روی گونه ام گذاشتم و اشک هایم را پاک کردم این اولین و آخرین سیلی ای نبود که از پدر میخوردم همیشه برای چیزی که تقصیر من بود یا نه به بدترین شکل تنبیه میشدم…
رمان ناخدا
نویسنده : سحر نصیری
ژانر : عاشقانه
ملیت : ایرانی
تعداد صفحه : ۲۲۲۱
حجم فایل : ۴ مگابایت
فرمت فایل pdf
************************************************
*******************************************
دیدگاه خود را ثبت کنید