فنجان را که در دست گرفتم، داغی اش انگشتانم را به گز گز انداخت. سرم را با طمانینه به سمتش برگرداندم و نگاهش کردم.
مانند همیشه بود…
محکم، استوار، آرام و با چشمانی قیر مانند در انتهایی ترین نقطه ی اقیانوس محبت.
ضربان قلبم را کنار گوشم احساس می کردم. کوبشش از برکت گرمای او بود و حضورش. چشمانش خندید. لب هایش هم! انگشت اشاره اش را تا نزدیک صورتم پیش آورد و من گر گرفتم!
صدای 《 یک، دو، سه ، شوک!》، گفتنِ فردی غریبه در گوشم زنگ زد..!
کوه استوارم خمیده شد. تصویرش هر لحظه در مه غلیظی فرو رفت و مات و مات تر شد. با تمام جان و توانم به سمتش خیز برداشتم اما پاهایم به زمین میخ شده بود. صدای بوق در گوشم زنگ زد، فنجان از دستم رها شد…
دست هایم هم، یخ کرد…!
دیدگاه خود را ثبت کنید