بدون اینکه کوچکترین نگاهی سمت دختر کناریاش بیندازد، در ماشینش را باز کرد و کوله پشتی نارنجی رنگ او را با حرص روی صندلی عقب پرت کرد. صدای اعتراضش بلند شد. -چرا پرت میکنی؟ عصبانی بود و دوست داشت هوار بکشد. یقهی پیراهن مردانهی گشادی که تنش بود را از پشت در دست گرفت و عملاً گیسو را دنبال خودش کشید تا ماشین را دور بزند. جیغ جیغ کرد …
گیسو آرام پایین رفت اما سرش به دوران افتاد و پیش از این که سکندری بخورد، دست عطا پیچک وار دور تنش پیچید. -به خودم تکیه بده. می ترسید به لجبازی اش ادامه دهد و زمین بخورد. همان طور تکیه زده به او همراه هم به صندوق رفتند و بعد از تسویه حساب سمت ماشین قدم برداشتند. گیسو حالا که آن طور چسبیده به او بود، نمیتوانست نسبت به آن بوی آشنا و دوست داشتنیاش باشد. با خودش فکر کرد فقط برای همین یک دقیقه تا رسیدنمون به ماشین فقط همین
دیدگاه خود را ثبت کنید