در بخشی از کتاب رمان کاکائو میخوانیم:
آنتونیو باریگینیا آن روز به من غذا نداد. هونوریو دعوتم کرد به کلبهای از نی که یک اتاق بیشتر نداشت.
از این اتاق به عنوان اتاق خواب، آشپزخانه و سالن غذاخوری استفاده میشد. قرار شد آنجا زندگی کنم. کلادینو رو به من کرد و گفت:
«این جا فقط یه مستراح بزرگه.»و با دست به طبیعت اشاره کرد.چهار نفری تو کلبه زندگی میکردیم. هونوریوی غول پیکر با دندانهای سفیدش که همیشه از لای لبهای سیاهش نمایان میشد خندان بود، کلادینوی نجار که برای ارباب گاری میساخت و ژوائو گریلو دورگه لاغر اندام که مرتب داستان تعریف میکرد. بی هیچ تردیدی مرا پذیرفتند.
هونوریو یک تکه گوشت خشک شده و کمی لوبیای سیاه و دانههای ژاک به من تعارف کرد. در سکوت غذا خوردیم و بعد کلادینو گیتارش را کوک کرد.
ژوائو گریلو شروع کرد به حرف زدن: «خب حالا میدونی قراره کجا کار کنی»؟- فکر کنم بفرستنت مزرعه قدیمی کاکائو ژوائو اوانژ لسیتا. هونوریو هم اون جا کار میکنه…
دیدگاه خود را ثبت کنید