رمان: بوی جنگلهای افرا
ژانر: عاشقانه
نویسنده: زیبا سلیمانی
قصه سه دوست و سه خانواده است که گذشته مشترکی با هم دارند و فرزندانشان دوستی عمیقی با همدارند که در خِلال این دوستی، سیاوش و ارسلان از افرا خواستگاری میکنند سیاوش و افرا عاشق و معشوق هستند و ارسلان حاضر به درک این مسئله نیست چون خودش هم عاشق افرا شده، جواب افرا، شیرازه زندگی هر سه خانواده از هم میپاشد! حوادثی رخ میدهد که رازهای گذشته بر ملا می شود و …
**************************************************************************************
از لحن هراسان مادرم شتابزده از روی صندلی برمیخیزم:
– چی دارین میگین مامان!
صدایش میلرزد:
– نمیدونم آریا... نقاب زده بود. گفت: «پولی ندارم. جایی هم ندارم برم از قشم اومدم. میشه یه لیوان آب بهم بدین؟» دلم به حالش سوخت آوردمش تو حیاط. چشمهای مظلوم سبز رنگش حالمو خراب کرد. به زور کشوندمش تو خونه. براش شربت درست کردم آوردم. برای این که معذب نشه برا خودمم شربت درست کردم. گفتم ثواب داره. ولی گفت:« خیلی تشنمه برام یه لیوان آب بیارین.»
صدایش لحظهای قطع میشود. همانطور که پلهها را یکی به دو پایین میدوم، نگران صدایش میزنم:
– مامان!… مامان..
صدای گریهاش آتش به جانم میاندازد:
– نگران نباش… اینجام. فقط اعصابم بهم ریخته.
دزدگیر ماشین را میزنم:
– مامان آروم باش الان میرسم خونه.
هق هق تو گلویی میکند:
– آریا رفتم براش آب آوردم دیدم… شربتشو خورده… آبو دستش دادم. به خاطرش شربتمو برداشتم و نشستم. گفتم باهاش حرف بزنم تا خجالت نکشه.
دیدگاه خود را ثبت کنید