زهرا همراه ظرف میوه به سمت ما اومد و از همه پذیرایی کرد. و در آخر خودش هم با برداشتن یک موز و پرتقال کنار من جای گرفت.
حاج خانوم برای من چادر سفیدی اورد که با چادر مشکی ایم عوضش کنم منم با دیدن خوشگلی چادر بدون تعارف ازشون گرفتم و سَر کردم.از من می خواست که راحت باشم چون تا حالا موقعی که یزدان خان خونه بوده باشه من اینجا نیومده بودم و حاج خانوم معذب شدنم رو درک میکرد.
حاج خانوم یک زن مهربون و زیبا بود که هر سه فرزندش زیبایی هاشون رو از اون به ارث برده بودن به جز رنگ چشم که هرسه مثل پدرشون چشم رنگ شون سبز بود. ولی وقتی توی چشم هاشون زل میزدی متفاوت بودن رنگ سبز رو میشد تشخیص داد.
زهرا خوب بلد بود آدم را از افکارش بیرون بکشد از همه جا برایت حرف میزد و در آخر به عشق بازی های خودش و نامزدش علی میرسید که گند هم میزدند و رسوا میشدند.
-شهرزاد چرا همش وایسادی من رو نگاه میکنی خب میوه ات رو هم نوش جان کن به من هم گوش بده
-چشم میخورم، ممنون
-وای شهرزاد، اون دفعه که شب موندم خونه علی اینا شب عمو به علی گفت که جدا از من بخابه فک کنم شک کرده بود دفعه های قبلی علی پیش من اومدنی
خودش میگفت و از خنده ریسه میرفت، من هم زیرزیرکی بدون جلب توجه به کارهایی که کرده بودند میخندیدم.
-چون وقتی اون شب بعد خوابیدن همه اومد پیش من خوابید، صبح عموجانم جلوی همه رسوامون کرد.
به اینجا که رسید قیافه اش را چنان آویزان کرد که انگار همان روز است. این کارش باعث شد که من یکم بلند بخندم. ولی آنقدر بلند نبود که توجه بقیه به ما شود.
ولی سنگینی نگاه یزدان خان رو داشتم احساس میکردم، و زیر اون نگاه ذوب می شدم.
به خودم جرعت دادم و سرم به چپ برگرداندم که با یزدان خان چشم توی چشم شدم…
**********************************************************************************************
**********************************************************************************************
سیمین
خیلی ممنون