بالاخره از کارخانه ای که نزدیک محل زندگی ام بود،تماسی جهت مصاحبه و ارائه طرح ها دریافت کردم …دستپاچگی ام از همان اول صبح مشخص بود،درست وقتی که بابا قاسمم رایادم رفت برای نماز بیدار کنم …با اینکه یک ساعت از قضا شدن نمازش گذشته بود،اما وضو گرفت و جا نمازش را پهن کرد …با عجله نگاهی به سفرهی صبحانه مان انداختمو به سمتش رفتم …
صورتش را آب زده بود و رد خیسی رویمژه های کوتاه یک در میان سفیدش برق میزد.خم شدم و درست لحظه ای که دستشرا بر روی زانوهایش گذاشته بود تا بلند شود،صورتش را بوسیدم،لبخند زدم و رو به رویش ایستادم،با زبان اشاره از او معذرت خواستم …به حرکت تند و شتاب زده ی دستهایملبخندی زد و مچ هر دو دستم را آرام گرفت …لب زد … نگرانی؟آغوشش همیشه برای من امن ترین نقطه ی جهان بود …بابا دعا کن طرح هامو قبول کنند،میدونی که چقدر به این طرح ها حساسم،به خداوندی خدا اینجا هم بخوادهمون گیر کارخونه قبلی رو بده…
دیدگاه خود را ثبت کنید