این قصه ی هر جمعه ای بود که، با آمدن سودابه و عروسها، کارهای اندک باقیمانده به آنها سپرده میشد و صاحب مهمانی، با خیالی راحت تر شده می نشست کنار پسرها و داماد بزرگش! به مخده ی زرشکی رنگ تکیه میزد و از همان پنج دری، قربان صدقه ی بازی نوه ها در حیاط هم میرفت! اما این جمعه یک فرقی با جمعه های دیگر داشت که به قول عزیز، خیر و برکت از سر و رویش میبارید
آخر قرار بود نو عروس و نو داماد خانه را پاگشا کنند. قشنگیاش، نسبت من با آن عروس و داماد بود. چیزی که هر جا عنوان میشد یک عده را می خنداند، یک عده را بهت زده میکرد و یک عده هم مطمئن بودم ته دلشان این کلمه ی ترکیبی را زمزمه میکردند: “زنگوله پای تابوت!” و بعد ادای آدم های هیجان زده را درمی آوردند که چقدر بامزه و دوست داشتنی!
دیدگاه خود را ثبت کنید