کشیدن کمان … هدف گیری … پرتاب … مسیر رسیدن به قلبت، همین سه مرحله رو داشت …
حالا تو بگو! پرتاب من چند امتیازی بود؟ بطری آب رو به لب هام چسبوندم …
خنکی دلچسبش باعث شد گر گرفتگی ناشی از ساعت ها دویدن، کمرنگ تر بشه و من …
با گردنی خیس از رطوبت شره کرده ی آب ها، نفسی تازه کنم … زنی با پوستی تیره و
موهایی فر، از کنارم عبور کرد و ما بی اختیار هر دو به همدیگه لبخند زدیم
نیم تنه ام به خاطر عرق خیس به نظر می رسید و من خدا رو شکر می کردم که رنگ سفیدش،
این رو نشون نخواهد داد … بطری آب را بین دستهایم بیشتر فشردم و کمی خم شدم …
بند کتونی های زرد رنگم باز شده بود. دلیل اصلی توقفم بیشتر از تشنگی، همین موضوع بود …
با اطمینان از محکم بسته شدن بندها، دوباره صاف ایستادم … این بار به جای دویدن، گام هایی کوتاه و آروم برداشتم
نگاهم برای لحظه ای به چشمه ی دست ساز و تزیینی ساخت دست جوزف فونستر افتاد.
صدای آب اون چشمه، به راحتی به گوشم می رسید و همین
دیدگاه خود را ثبت کنید