صورت سورن سرد سرد شده بود. با دیدن رنگ چشماش خشکش زد. بعد از مدت ها رنگ چشماش کامل سیاه شده بود. لبخند ترسناکی رو لباش نشست: بخواب وقت آزمایشا ساواشو می فرستم دنبالت.. ناردونه ترسیده به تخت چسبید. خیلی ترسناک شده بود… ساواش نگران و آشفته پشت در وایساده بود با باز شدن در از جا پرید: چی… با دیدن چشمای سورن حرف تو دهنش موند. مشت محکم سورن تو شکمش خورد اخی گفت و عقب رفت. _چه مرگته لعنتی؟؟!؟! سورن سرد و مرگبار گفت: هر چیزی که مربوط به ناردونه باش به من مربوط.. باید همون موقع
دیدگاه خود را ثبت کنید