هوشنگ پوزخندش را به بیرون پرت کرد و کلمه ی حقارت را
تکرار کرد. آشناجان تو که آن قدر نازنازی نبودی چیزی نشده که بی حوصله دست روی بینی و دهانش کشید آشنا با گریه هر آنچه بر او گذشت بود را تعریف کرد هوشنگ میان هق هق او سعی میکرد بفهمد که چه میگوید دکتر اخلاقش این مدلیه شما کاری باهاش نداشته باش کار خودت رو بکن آخه به شما هم بی احترامی کرد.
هوشنگ کلافه دستی میان موهایش برد میگم اخلاقش این طوریه با همه همینه… ولی مرگ من برو. به خدا من با کلی خواهش و تمنا ازش خواستم قبول کنه زمان زیادی هم نیس … همش پنج یا شیش ماهه … تا چشم به هم بزنی تموم شده این تن بمیره برو این بار دروغ نگفته بود برای جلب رضایت و اعتماد کیاراد زند چه کارها که نکرده بود حالا برای جلب رضایت آشنا، قسم میخورد و قسم میداد مظلوم نمایی میکرد تا ترحم بخرد. موفق هم شد. بعد از کمی اصرار او راضی شده بود
دیدگاه خود را ثبت کنید