بخشی از کتاب
شهری بود که همه اهالی آن دزد بودند. شبها
پس از صرف شام ، هرکس دسته کلید بزرگ و فـانـوس را برمیداشت و از خانه بیرون میزد
بـرای دستبرد زدن به خانه یک همسایه. حوالی
سحر بـا دست پر بـه خـانه برمیگشت، به خانه
خودش کـه آنرا هم دزد زده بود.
به این ترتیب هـمـه در کـنـار هـم بـه خـوبـی و خوشی زندگی
میکردند؛ چون هرکس از دیگری میدزدید و او
هم متقابلاً از دیگری ، تـا آنجا کـه آخرین نفر از
اولی میدزدید ...
دیدگاه خود را ثبت کنید