سرنوشتی از جنس شیشه… آینده ای نامفهوم… و دختری که… داستان دختر نخبه و باهوشی که سر یه بورسیه با پسری رقابت میکنه، عاقبت به عشقی دچار میشه که بعدها میفهمه معشوقش مدلینگه اتفاقای خیلی جالبی میوفته ک…
پاهام رو روی شن ها و سنگ ریزه های روی زمین فرو کردم و کلافه پوف بلندی کشیدم … تو دلم به جد و آباد رها فوش می دادم که دیدم تلو تلو خوران داره از دور میاد… دستام رو زدم به کمرم و منتظرش شدم… تا رسید کنارم شروع کردم به حرف زدن: _الهی گم و گور شی، نه اصلا الهی بمیری که خودم برات حلوا خیرات کنم… گدوم گوری هستی تو دو ساعته منو کاشتی جلوی بوفه. _ای بابا، نیلا دلت خوشه هاااا… دو ساعته مخ استادو کار گرفتم بلکه نمره بده آخرشم گفت متاسفم خانوم مقدور نیست…
دیدگاه خود را ثبت کنید