این فصل داستان می پردازه به زندگی دختری به نام افسانه که در ادامه راه با شخصیت وحیده در فصل اول آشنا می شود و…
به پهلو به سمت شهلا دراز کشیده بودم، اونم دراز کشید، دقیقا مثل من. باهام چشم تو چشم شده بود، دست چپم تکیه گاه سرم بود، با دستش موهامو کنار زد، و همزمان با دقت داشت به حرفام گوش می داد. شهلا گفت: خب پس اون روز تصمیم گرفتی دیگه دختر نباشی، آره؟ چقدر موفق شدی؟؟ به چشمای خوشگلش خیره شدمو ادامه دادم… از اون روز به بعد دیگه گریه نکردم، حتى شبا،
اوایل یکمی سخت بود اما کم کم موفق شدم،دیگه دوست نداشتم ضعیف باشم و از ضعفم بقيه لذت ببرن، البته همین باعث شد از نظر همه حتی دایی حمید به شدت گستاخ تر و پر رو تر به نظر بیام… این باعث شد تمرکزم برای درس بهتر بشه، میدونستم تو خونه اذیت میکنن، سعی می کردم همون سر کلاس درسو بفهمم، حسادت حلما به نمره های من هر روز بیشتر میشد، نظر مادر بزرگ
دیدگاه خود را ثبت کنید