پریماه دختر بی دست و پایی هست که به خاطر بیماری مادرش حاضره تن به شرایط کاری سخت بده… و این آغاز فصل جدید زندگی او و آشنایی اش با مردی هست که بی هیچ قانون و قاعده ای برای خودش زندگی می کنه…
بالاخره گچ پایم باز شد آنقدر احساس سبکی می کردم که دلم می خواست با پایم بدوم. هادی بیرون اتاقم منتظرم بودم و برای حجب و حیایش ممنونش بودم. چو من خودم ادم معذبی بودم و اگر می خواست تمام مدت بالا سرم بایستد اذیت می شدم. دیدار اولمان روز قبل بود. بعد از کار دنبالم اومد… آن روز آنقدر خسته بودم که خودش هم متوجه شد و فقط مرا به خانه رساند. سه شنبه اوضاع بهتر بود. از قبل هم شال آبی رنگم را در کیفم گذاشته بودم.
قبل از خروج از شرکت آن را با مقنعه ام عوض کردم و متاسفانه از آنجایی که کلا آدم بدشانسی بودم در آسانسور با طاها برخورد کردم. آنقدر حول شدم که گفتم: شما برید من سری بعدی میام. بی حوصله دستش را در هوا تکان داده و گفت: سوار شو بابا لوس بازیاتو بذار واسه اونکه منتظرته. با تردید سوار شدم و گوشه ی آسانسور چسبیدم. بی آنکه نگاهم کند گفت: خونه ی خاله که میگن همینه. فردا که اخراج شدی شاکی نشو. متوجه اشاره اش به شال روی سرم شدم.
دیدگاه خود را ثبت کنید