موضوع رمان: عاشقانه
نگاهی به اطراف گرداندم. هیچ جنبشی دیده نمیشد. خانه ها بافاصله ازهم قرار گرفته و با مرز دیوارهای
بلند، جایی انتهای باغ های وسیعشان ازهم جدا شده بودند. همه جا غرق در سکوتی سنگین بود. آنقدر که
صدای بال زدن پرنده ها، صدای به هم خوردن شاخه های خالی شده از تهاجم پاییز، حتی صدای ضعیف
افتادن برگها روی زمین، وقتی با د آرامی میوزید؛ همه و همه به راحتی شنیده میشد. نفس عمیقی کشیدم.
حق با اسی بود. اینجا بوی غریبی داشت. انگار اکسیژن شکل دیگری بود و من با هر نفس، پر از
احساس متفاوتی میشدم. حسی شبیه به لمس اسکناس نو و تانخورده، وقتی از جیب کسی بیرون
میکشیدم و کیفش را در نزدیکترین سطل زباله می انداختم و بغض و لذت، همزمان به دلم چنگ
میکشید.
وقتی دلم نمیخواست و فقط مجبور بودم.
دیدگاه خود را ثبت کنید