خلاصه رمان:
الناز با سپهر قرار خواستگاری گذاشته و خانواده ها آماده برای عروسی این دو هستن.. آتلیه ای که الناز و دو دوستش شراکتی راه انداختن بخاطر پدر یکی از دوستان الناز، از بین میره… الناز ناگزیر به خونه عمه اش میره تا هم از مادرشوهر عمه اش نگهداری کنه و هم جای خواب داشته باشه ولی با ورود بهزاد …
قسمتی از داستان دره رویاهای سرگردان :
صدای بوق ماشینی باعث شد در جا به طرف پنجره سر بچرخانم فاصله ام با آن زیاد بود، از جا بلند شدم صدای باز شدن درو آمدن ماشین به حیاط باعث شد نیم نگاهی به حاج خانم بیندازم، داشت بیخیال به بخار چایش نگاه می.کرد چرا مثل همیشه با لبخند نمیگفت: “بهزاد اومد!” هر چه نگاهش
کردم تا فقط یک لحظه کوتاه به سمت پنجره برگردد برنگشت آرام آرام به طرف پنجره قدم برداشتم، پرده را کنار زدم و در دستم سفت مشت کردم. آقا کیوان داشت از ماشینش پیاده میشد! خبری از بهزاد نبود. بدنبالش همه جای حیاط را گشتم. آقا کیوان کی بیرون رفته بود چرا من صدای ماشینش را
نشنیده بودم؟ اگر صدای جیرجیر میله پرده نبود، نمیفهمیدم دارم چه بلایی سر پرده میآورم سریع آن را رها و به دستانم نگاه کردم. تمام آن لحظات قدم برداشتن، خوشحال بودم که قرار است بهزاد را ببینم و از حاج خانم حرصم گرفته بود. قلبم تند تند میزد بهزاد چرا نمی آمد؟ دلش برای حاج خانم
دیدگاه خود را ثبت کنید