خلاصه رمان : آهو دختری که از بچگی عاشقِ پسر عموش شاهرخِ، درست زمانی که بعد از کُلی فراز و نشیب پدر آهو با ازدواجشان موافقت میکند. پسر خان”امیر” که تازه از خارج برگشته از آهو خواستگاری میکنه و همه چیز به یک باره بهم میریزه… رویاهای آهو با خودکشی شاهرخ ویران میشه و آهو میمونه با دلی غم زده و پر از نفرت که مسبب مرگ شاهرخ رو امیر علی میدونه از این رو تن به ازدواج با امیر میده و …
قسمتی از داستان رمان حکم امیر
ملافه را روی امیر علی انداخت و خودش کنارش دراز کشید.
روی پهلو شد تا راحت تر چهره امیر علی را در خواب ببیند..
اما نگاهش پایین آمد و روی بازویش که ۲۰ تا بخیه خورده بود نگاه کرد.
لبخند تلخی زد به امروز که چقدر تلخ و بد گذشته بود فکر کرد به اینکه اگر خدایی نکرده داس کمی آن طرف تر برخورد میکرد چه میشد…
لب گزید با تکان داد سرش افکار بد را دور کرد نگاهش بالا آمد با دیدن چشمان باز امیر تکان ضعیفی خورد.
-بیدار شدی!
دیدگاه خود را ثبت کنید