داستان راجع به بردیاییِ است که بیماری پانیک اتک داره. هیچ دختری بردیا رو جذب خودش نمی کنه تا این که یه روز دوستای بردیا تو کافه تو شربتش قرص افزایش میل جنسی میریزن یه دختر هم میارن که باهاش رابطه بر قرار کنه. اما بردیا سریع اونجا رو ترک می کنه سر راه با خواهر زاده یکی از همون دوستای کافه اش تصادف می کنه و اونو برای درمان میبره خونه ش. توی خونه قرصای جنسی روی بردیا اثر می کنه و…
به بخاری که از فنجون قھوه تلخ در حال فرار از بند گرما بود. نگاه کردم ، اين روز ھا زندگی کسل کننده ای داشتم. احساس
می کردم ھمه چيز تکراری شده برام. با صدای تقريبا شوخ سبحان، نگاھم رو به سمتش سوق دادم:
چرا تو خودتی پسر؟ زنگ زدم طاھا يه چند تا دختر توپ بياره يه حالی با ھم بکنيم.
بی تفاوت نگاھش کردم که دستش رو بی ھوا روی ميز کوبيد و گفت:
پسر تو اصلا احساس داری؟ تا حالا با دختری بودی، بس کن اين پاستوريزه بازيات رو. بعضی وقتا شک می کنم به پسر بودنت.
بازم چيزی نگفتم ھمونطور سرد نگاھش کردم. با صدای زنگوله توجھمون به سمت در جلب شد. طاھا ھمراه سه دختر جوون داخل شد رو به سبحان گفت:
بفرما اينام امانتی شما.
_داداش بيا تو بودی حالا.
دستش رو بالا آورد و گفت:
نه ديگه قربونت.
با خروج طاھا سامان برگشت، رو به دختر ھا خوش آمد گويی کرد. به ميزی که من نشسته بودم، اشاره کرد. بريد بشينيد الان ميام. خونسرد نگاھی به صورتش انداختم. به صندليم نزديک شد. سرش رو خم کرد رو بھم گفت:
يه دقيقه اين دخترارو داشته باشی اومدم…
دیدگاه خود را ثبت کنید