بندگان خاص خدا گمنامند و در اجتماع آنان را نمی شناسند. و این داستان واقعی نمونه ای از آن است.
در اهواز مردی بود دائما غمناک وگریان. از او پرسیدند شما را چه شده است که مدام محزون و گریانید؟
گفت: در دل مرد خداشناسی را سبک شمردم، اکنون میترسم که عقوبت آن موجب نقصان ایمانم شود.
پرسیدند، قضیه چیست؟ گفت: در خانهی ما مردی بود به نام زید. به ظاهر ابله و ساده و به باطن عارف و خداشناسی در میان خدمه ام مقامش از همه پست تر و وظیفه اش در آشپزخانه شستن دیگها و پاک کردن اجانها بود. تا روزی رسید که به قصد زیارت حج از خانه به روستای مجاور شهر نقل مکان کردم. اقوام و دوستان همه برای مشایعت آمده بودند….
دیدگاه خود را ثبت کنید