یک هفته از روزی که به خونه مریم رفتیم میگذره! بارها و بارها خاطرات اون روز رو در ذهنم تکرار کردم انقدر اون روز رو یاد آوری کردم که لحظه لحظهی اون ملکهی ذهنم شده تک تک حرف ها و رفتارهای مریمو هجی کردم ولی هیچ بی احترامی به خودم ندیدم! در اون روز مریم در حالی که وسایل رو بسته بندی می کرد سعی می کرد با صحبت کردن با من، حس بیگانگی من به اون خونه رو از بین ببره. هر کدوم از وسیله ها رو که برمیداشت میگفت امین اینو واسه خونه برج لازم نداری؟ اگه میگفتم چرا
اون وسیله رو یک کنار میگذاشت و وسیله دیگه رو برمیداشت و اگه میگفتم نه. در جوابم میگفت: پس میبریمش بابلسر. مریم روش بدی رو واسه تنبیه من پیش گرفته! چرا من فکر میکردم اگه به خونه م بیاد به من بی محلی میکنه و ممکنه در برابر عملکردهام واکنش بدی نشون بده؟ بدترین راهو برای تلافی انتخاب کرده رفتارهای خانمانه و بزرگ منشی مریم بدترین تو گوشیه که هر لحظه به صورتم میخوره در همه حال مواظبه که علیرغم دوری کردن از من، احترامم رو نگه داره چه کسی
فهمید که همون شب که به منزلش رفتیم، من در اتاق کارم گریه کردم و برای آرامش روحم نماز خوندم! چه کسی میدونه که من هر لحظه در خواستن و عشق به مریم عذاب میکشم ولی اون با نجابتش حریمی بینمون بوجود آورده که دست و پای منو درغل و زنجیری باز نشدنی اسیر کرده! چرا همه فکر میکنن با فحاشی و بدرفتاری میتونن یک مردو تنبیه کنن و هیچوقت به ذهنشون نرسیده که رفتارهای با حجب و حیا و صبوری در برابر یک گنهکار بدترین نوع انتقام گرفتنه؟ لا اقل واسه من که اینطوریه!
دیدگاه خود را ثبت کنید