PDF رمان پناه نویسنده مریم بوذری ژانر عاشقانه ؛اجتماعی
خلاصه:
پناه دختر يكى از ثروتمندترين مردان شهر بخاطر ورشكستگى پدرش مجبور به ازدواج با شريك پدرش مى شه
پناه ناراضى و آقاى خودشيفته چطور مى تونن از پس هم بر بيان
عاشقانه اى گيرا و بكر كه در هيچ جا پیدا نمیشه♡
به طرف آشپزخونه حرکت کردم خاله در حالی كه يك سینی چایی می ریخت گفت: خاله جون یه زحمتی برات دارم شمسي خانم حالش خوب نبود رفت خونه دختراهم رفتند نماز بخونن لطف کن این سینی چایی رو برام ببر. البته گویان به سینی چايي نزديك شدم که عاطفه وارد آشپزخونه شد خاله با دیدنش گفت: اومدی مادر… ببر این سینی چایی رو تعارف بزن عاطفه سینی چایی رو بیرون برد و خاله روبه من گفت: شرمنده خاله جون شما برو بشین. _اگه کاری دارین بهم بگین، بيرون حوصلم سر رفته… خاله چشماش برق زد و گفت: خوب اگه دوست داری زحمت سالاد شام رو شما بکش.
بلند شدم و کنار سينك ظرفشويي ايستادم خاله کاهو و بقیه لوازم سالاد رو از یخچال بیرون کشید و تو سينك گذاشت منم مشغول شستن شدم ساعت نزديك بود که با ورود زن عمو و کیانا دست از کار کشیدم زنعمو با دیدنم پوزخندی زد و گفت: كدبانويي شدی. کیانا با اون چشم های براقش با نگاهی از بالا پوزخندی زد و در ادمه حرف مادرش گفت: اره دیگه باید اسمشو عوض کنه بزاره شمسي خانم. با همون سبك خودش گرمتر لبخند زدم و گفتم: بهش فکر می کنم. نگاهم به کیف و شال و پالتو تو دستشون ثابت مونده بود که خاله با تعجب پرسید: واسه شام نمی مونید؟ زنعمو عذر خواه گونه گفت:
_امشب تولد شهرام پسر خواهرمه خونه خواهرم
دیدگاه خود را ثبت کنید