خلاصه ای از کتاب:
خیلی وقت بود که نیومده بودم شرکت یعنی پنج سال که به این شرکت نمیام اما اون روز رامیاد اومد وازبس داد وهوار کرد مجبور شدم امروز باتمام خستگی همیشگیم بیام.
چند روزیه که احساس میکنم یه نفری دنبالم حتی امروزم حس کردم یه سایه ای دیدم.فک کنم توهمی شدم اما فکر اینکه اون فرد کیه داره دیوونم میکن. هرچقدم که فکرمیکنم بازم به هیچ نتیجه ای نمیرسم.
رفتم پشت میزم نشستم که تماس گرفتم شمس برام پرونده ها رو بیاره وبعدشم قطع کردممگه میشه تمام پرونده های طرف قرار داد اسم دارن تاریخ ومشخصات دارن اول رامیاد قرار داد.
میبنده بعدم من تاییدش میکنم وبعدشم عبدالهی حساباشو چک میکن اما من تا بحال این پرونده رو ندیدم. رامیار:دقیقا منم میخوام همینو بدونم طی این چند سالی که من نبودم معلوم نیست چیارو مهر زدین وامضا کردین.
انگار حواسش به مهر پایین صفحه نبود چون تا گفتم مهر پایین صفحرو نگاه کرد.
راه افتاد منو ایما و رامیار پشت نشسته بودیم و مهدیم جلو .سرم درد میکردو خوابم میومد سرمو گذاشتمو خوابیدم. احساس کردم چیزی فرود اومد رو کتفم چشمامو باز کردمو سمت راستمو نگاه کردم ایما سرشو گذاشته بود رو کتفم.ناخوداگاه لبخندی نشست رو لبام کل مسیرو خواب بودم و ایمام همونجوری خوابیده بود.
برگشتم نگاه ایما کردم سرشو گذاشته بود رو شونه رامیاد کاش میشد یه چیزایی رو تغییر داد کاش میشد دفترعشقی رو که خط خطی میکردیم برمیگشتیمو با پاک کن پاکش میکردیم.
هییی خدایا یامین کاش بودی توام بهم خیانت میکردی اما زنده میموندی و نفس میکشیدی جایی که من نفس میکشم کاش توام مثل ایما کمر به کشتنم میبستی اما زنده میموندی
عشقم تو رفتی اما خواهرتو پیدا کردم کمکم کن تا خانوادتم پیدا کنم یامینم کاش بودیو دوباره خوشیمونو از نوع سر میگرفتیم و به کل دنیا میگفتیم خوشیمو کسی نمیتونه خوشیمونو ازامون بگیره. . .
دیدگاه خود را ثبت کنید