حامیا پسری زخم خورده که در سن هشت سالگی پدر و مادرش را در آتشسوزی هولناک خانهشان از دست داده و هر دو دست خودش هم بر اثر سوختگی جراحت زیادی دیده است. حامیا به سرپرستی خاله و شوهر خالهاش در خانهی آنها بزرگ شده و تنها شرط شوهر خالهاش برای حامیا این است که به تک دخترش بارش به چشم خواهرش نگاه کند. حالا بیست سال از آن روزها گذشته و حامیا و بارش بزرگ شده درگیر احساساتی شدهاند که هر کدام بنا به دلایلی جرات بروز آن را ندارند.
قلب ماه بانو لرزید… میدانست دختر مقابلش دل پنهان ماندن را ندارد که از اول هم با پیدا کردن حامیا و دیدنش مخالف بود. تو به من قول دادی نیاز قول دادی چون میدونی که قرار نیست اون پسر یک بار دیگه بسوزه حرف ماه بانو که تمام شد سد مقاومتش شکست. چرخ را دور زد و سرش را روی پاهای بی حس ماه بانواش گذاشت. امروز که دوباره دیدمش حس کردم که دوستش دارم. این خیلی ترسناکه نه؟
نگاه ماه بانو به پرده حریر و سفید مقابلش بود. تمام ترس و غمش شد آه پرافسوسی و از جانش خارج شد. دوست داشتن که گناه نیست جانم… دوست داشتنی که جنسش از تو اون پسر باشه… فقط …؟ حرفش را خورد… حرف تلنبار شده روی دلش را … چه میگفت تا تسکین تاولهای جسم و جان دختر بیست ساله ی مقابلش باشد؟ هر دو سکوت کردند ولی نیاز مدام داشت به این فکر می کرد تا راهی برای نزدیک شدن به حامیا پیدا کند.
راهی که بتواند یک دل سیر نگاهش کند و حفره های عمیق روحش را تسکین ببخشد. نمازتون تمومه برم چایی بریزم؟
*******************************************************
دانلود رمان صل
دیدگاه خود را ثبت کنید