نویسنده: پگاه
ژانر: عاشقانه - اجتماعی
داستان رمان درباره دختری به نام ترنج است که به همراه مادرش و خانواده پدری خود در یک خانه باغ که در بن بست هفده قرار دارد زندگی می کنند.
رمانی خواندنی با داستانی جذاب و پر فراز و نشیب، بن بست ۱۷ همان جایی است که تمام روابط و احساسات به بن بست می رسند؟ آیا عشق در این بن بست طلسم شده است؟
رمانی از جنس یک خونه در قدیمیترین و سنتیترین و تاریخیترین محلههای تهران، خونهای با اعضای یک رنگ و با صفا که میتونستی لبخند را رو لب باغبون آنها تا عروسشان ببینی، خونهای که چندین کارگردان و تهیهکننده خواستار فیلم ساختن در اون هستن، خونهای با چندین درخت گیلاس با تخت زیرش که همه تو تابستون دور اون جمع میشن و چای آلبالو میخورن، خونهای با یه حوض بزرگ وسط حیاط آن که صدای شالاپ شالاپ آبش روح تازهای به اون خونه میبخشه، خونهای با یک نمای بسیار زیبای سنتی تاریخی که با اینکه خیلی از امکانات خونههای مرکزی رو نداره اما میتونی…
******************************************************
دختر پرستار گیر مرد خلافکار میفته و مجبوره اونو از بیمارستان بیرون ببره اما مرده بیخیالش نمیشه و اونو همراه خودش به قرارگاهشون میبره…
ژانر: عاشقانه - صحنه دار - اجباری
***************************************************************
نویسنده: کلثوم حسینی (گلی)
ژانر: عاشقانه – اجتماعی – معمایی – صحنه دار
عسل در دوران جوانی با اروندکیان پسر تاجر معروف تهران بدون هیچ علاقه ای ازدواج می کند، بعداز مشکلاتی در راه زندگی متاهلی با روانشناس مشهور وجذابی به اسم مهرداد آشنا و برخورد می کند. ناخواسته عاشق او می شود و تمنای او را در دل می پروراند… عشقی خاص در دل هر دو نبض می زند و پایانی خوش… مهرداد و عسل چه مشکلاتی در سر راه عشق خود متحمل می شوند و اروند همسر سرمایه دار عسل چگونه برخوردی می کند؟
نگاهی به صورت ِ نیمه ریشش ،پیراهن ِ ساده آبی وشلوار پارچه مشکی اش انداختم و کالفه لبانم لغزید: با چیزی که من فکر می کنم زمین تا آسمون فرق داری. شوکه شد، البد فکرش راهم نمی کرد این همه صراحت کالم داشته باشم و با او مدارا کنم. دستانش روی کاسه زانو قفل شد و با اخم ازجایش بلندشد و بی توجه به من راهش به سمت خانه مان کج کرد.
پوفی کشیدم و سرم را باعجز باال بردم تا ناله کنم که پرده اتاق شمس العماره کنار رفت و من وحشت زده خوف برانگیز دویدم. نفس نفس زنان پشت سرم را دید می زدم تا چیزی سُم مانند یا امثال آن در پی ام نباشد. مالیخولیا چشمانم گرد و حدقه زده بود و لب هایم لرزان روی هم چفت شده بود، حاالتم دست خودم نبود و تمام فکر وذکرم پرده اتاق بود که چرا کنار رفت؟
همین که نفسی چاق کردم دمپای ها را پرت کرده و وارد هال شدم که حجم مبارک باد به گوشم رسید و شاخک هایم تیز وفعال شد. متعجب جلو رفتم که مادرم به همراه لعیا با جعبه شیرینی به سمتم نزدیک شد و درکمال ناباوری مرا درآغوش گرفت و زمزمه هایش اخمم را تشدید کرد و نگاهم شکاری به سمت حمیدخان که همانند خان زاده نشسته و پیروز مرا می نگریست، خیره شدم.
دلم هوای باران و گریه را طلب می کرد ولی، اینجا جلوی جمع جایش نبود. نمی دانستم چگونه جلوی این ازدواج مسخره را بگیرم و به خانواده ام بگویم.
*************************************************
دیدگاه خود را ثبت کنید