“شهريار”
ملافهی سفید از روی تنم سُر خورد و باد گرم اسپیلت لرز کوچیکی به تنم نشوند.
– تو محشری.
سرم رو بهش نزدیک کردم و زیر گوشش گفتم صدات رو نشنوم تا آخرش.
گفت نمیتونم شهریار، گفتم باشه پس ادامه نمی دم.
تا اومدم خودم رو کنار بکشم نگذاشت.
– تو این وضع و حال ولم نكن…
این تعبیر من از رابطه با دختری بود که تنها مهمان یک شبم بود. شبی که محال بود دوباره برایش تکرار کنم.
بعد از اینکه کارم تموم شد ایستادم و بی توجه بهش، از داخل کمد لباس های تمیزم رو بیرون آوردم.
امکان نداشت لباسی را دوبار بپوشم.
یک دست لباس اضافه و تمیز همراهم بود. من حتی از بوی خودم هم بیزار بودم، چه برسه به غریبه ها!
– می خوای منو تنها بذاری و بری؟
قبل از پوشیدن چکمه هام گوشه چشمی خرجش کردم.
توقع داری بمونم و فردا برات پاتختی بگیرم؟
– پاکتت جلوی آینه ست، صبح رأس ساعت نه برای نظافت اتاق میان، به سمت در حرکت کردم و از تکرار اسمم به ستوه اومدم.
– صبر کن شهريار…
دیدگاه خود را ثبت کنید