زندگی دختری به نام گلاب که سال ها عاشق پسر خاله اش بوده و باهم بودند، اما یک روز گلاب را ترک می کند و گلاب هم که باردار بود چیزی نمی گوید و بچه اش را در خفا به دنیا می آورد، حالا با گذشت چندین سال، روز عروسی پسر خاله اش فرا رسیده و با فرزندش به آن مراسم می رود و…
سرعتش خیلی از حد معمول پایین تر آمده بود. اصلا نه دلش کنار استخر بود و نه حوصله ی یک آشنایی جدید داشت. همین اولین جلسات سخت ترین جلسات بودند ولی این یکی سخت ترین برخوردی بود که در عمرش داشت… دخترک پاهایش را در هم گره کرده بود. از جلو شبیه یک پیچک به هم پیچانده بود و انگار که سردش بود. کنار استخر ایستاده بود و منتظر تا او برود. نمی دانست چرا قبل از ورود به محوطه سراغی از او نگرفته بود. عادت داشت قبل از ورود با شاگرد های جدید آشنا شود ولی عسل از همان لحظه اول شبیه بقیه آدم نبود. «چطور میتونه عاشق این صورت عروسکی نباشه؟»
دیدگاه خود را ثبت کنید