PDF رمان ما دروغگو بودیم/شاهکار امیلی لاکهارت
خانواده یکی از مضمون های اصلی کتاب ما دروغگو بودیم است. خانواده های ثروتمند هم بدبختیهای خاص خود را دارند!
یک شورش، یک حادثه، یک راز! رمان حاضر شاهکار امیلی لاکهارت که توانسته جوایز بین المللی فراوانی را به خود اختصاص دهد، ماجرای پیچیده و عجیب دختری به نام کادنس را روایت می کند که بر اثر حادثهای شوم تمام زندگیاش زیر و رو می شود. پایان این داستان به قدری شگفت انگیز است که تا مدتها در ذهنتان باقی خواهد ماند.
رمانی پیچیده و مدرن با فضایی تعلیقی و پایان بندی بی نهایت غافلگیرانه است که بعید است به این آسانی فراموشش کنید. کتاب را بخوانید و اگر کسی پرسید پایان قصه چه می شود، مثل همه ی شخصیت های داستان دروغ بگویید!
خلاصه کتاب
کتاب پنج بخش با عنوان «خوشآمد»، «ورمونت»، «تابستان هفده»، «نگاه کن، آتش» و «حقیقت» دارد. از دست دادن حافطه موضوع اصلی کتاب، در نگاه اول ممکن است کمی کلیشه ای به نظر آید اما اميلي لاكهارت با استفاده از عشق رمانتیک نوجوانانه طرح اصلی را از یک موضوع ساده فراتر می برد. تم عاشقانه که نویسنده با مهارت آن را روایت می کند در تمام سطور کتاب به چشم می خورد. عشق با چاشنی رمز و راز باعث افزایش اشتیاق خواننده برای کشف حقیقت ماجرا میشود و کتاب ما دروغگو بودیم را به رمانی خواندنی تبدیل می کند.
کلمات زیبای لاکهارت بر خواننده اثر می گذارد به طوری که تا مدتها داستان دختری را که فراموش می کرد را از یاد نخواهد برد. لاک هارت هر بخش کتاب را که به فصلهای کوتاهتری تقسیم شده با لحنی شاعرانه نوشته است. بین نوههای سینکلر نوعی رقابت است که مادرانشان به آن دامن می یزنند. هر نوهای باید بیشترین تلاشش را بکند تا بیشتر نظر پدربزرگشان را به خود جلب کند تا سهم بیشتری از ثروت او را به ارث برد.
پدربزرگ هم از این رقابت باخبر است. گیر افتادن در یک جزیره با حسادت و رقابت در جمع خانوادگی برای هر نوجوان به ستوه آمدهای کافی است تا سر به شورش بگذارد و علیه این فشارها واکنش دهد. مسائل خانوادگی دیگری مثل مشاجرهی مادر کادنس با خواهرانش و بگومگوی آنها با هریس، پدربزرگ کادنس یکی از پیرنگهای دیگر داستان کتاب ما دروغگو بودیم است.
دختران هریس سعی می کنند با استفاده از فرزندانشان سهم بیشتری از ثروت پدرشان به دست آورند. ایمیلی لاکهارت هوشمندانه با گردآوردن اعضای خانوادهی سینکلر در یک جزیره به این مشکلات دامن می زند و با استفاده از محدودیت مکانی جزیره به خوبی این تضادها را نشان می دهد. بالاخره حتی خوشحالترین خانواده هم اگر قرار باشد مدت زمان زیادی در یک جزیرهی اختصاصی بگذراند، به مشکل برخواهند خورد؛ حتی خانوادهی خوشبختی چون سینکلرها.
بخشی از متن کتاب
یک شب اواسط تابستان پانزده رفتم شنا در ساحل کوچک؛ تنها. گات، جانی و میرن کجا بودند؟ خبر ندارم. توی رد گیت کلی تخته بازی کردیم؛ احتمالا هنوز همانجا بودند و یا شاید رفته بودند به کلرمونت و به جر و بحث خالهها گوش میدادند و مربای آلوی بنفش با کراکر میخوردند. در هر صورت با تاپ رفتم توی آب. ظاهرا با همین لباس تا ساحل هم آمده بودم.
روی ماسههای ساحل لباسهایم را پیدا نکردم؛ حولهای هم در کار نبود. چرا؟ مجددا خبر ندارم. احتمالا خیلی دور شده بودم. اندکی دور از ساحل صخرههای بزرگی هست؛ همیشه در تاریکی شبها شوم به نظر میآیند. احتمالا سرم توی آب بوده و بعد محکم به آن صخرهها خورده.
قبلا هم گفتم خبر ندارم. فقط این یادم است؛ فرو رفتم در اقیانوس. پایین پایین تا ته صخرهای و شالودهی سنگی جزیره بیچ وود را دیدم و دستها و پاهایم سر شدند اما انگشتهایم سرد بودند. پایین که میرفتم، تکههای جلبک و خزه از کنارم میگذشتند. مامان من را روی شنها پیدا کرد؛ مثل توپ جمع شده بودم تا نیمه در آب بودم.
دیدگاه خود را ثبت کنید