ترجمه: مهوش خرمی پور
در اين داستان، راوى «جرج» پس از مرگ پدرش متوجه ميشود كه پدر براى او نامه اى نوشته و در آن از چگونگى آشنايى خود با دختر پرتقالى در سن 19 سالگى در متروى «فرونگر»سخن گفته است؛ از اين كه با مشاهده پاكت پرتقال در دست دختر پرتقالى به فكر كمك به او بوده و نيز از پيامدهايى كه اين كار براى او داشته است (ريختن پرتقالها روى زمين). در اين حال دختر او را بابانوئل خطاب كرده و در ايستگاه بعدى از قطار پياده شده است. پس از چند هفته آنها دوباره يك ديگر را در كافه تريا مي بينند. در بخشى از داستان، پدر ميگويد: اين دختر پرتقالى مافوق طبيعى كه بود؟ اسم مرا از كجا ميدانست؟ چرا پس از شش ماه به ديدن من متمايل شده است؟ چرا اين همه پرتقال ميخريد؟ چرا در بازار روى پرتقال دقت خاصى داشت و مانع ميشد تا فروشنده دو پرتقال شبيه به هم بردارد؟ شايد دختر پرتقالى به نوعى بيمارى جدى دچار بود. براى همين به او رژيم پرتقال داده باشند. شايد در شش ماه آينده در سوييس يا آمريكا بايد تحت درمان قرار ميگرفت. كارى كه در كشور خويش كسى قادر به انجام آن نبود.…
دیدگاه خود را ثبت کنید