تماما مخصوص رمانی از عباس معروفی نویسندهی مشهور ایرانی است. این کتاب را ابتدا نشر ققنوس در سال ۱۳۸۸ منتشر کرد، اما بعد از مهاجرت معروفی به آلمان، نشر گردون (انتشارات نویسنده در برلین) نیز آن را چاپ کرده است. عباس معروفی کتاب درخشان «سمفونی مردگان» را در کارنامه دارد که به شیوه ی سیال ذهن روایت شده است.
شخصیت اصلی داستان «عباس ایرانی» است که شباهت نام او با نام نویسنده می تواند خواننده را به این فکر بیندازد که داستان درباره ی زندگی خود نویسنده است. عباس، دانشجو و روزنامه نگار ایرانی است که با توجه به شرایط سیاسی سال های دهه ی شصت به کمک مادرش از ایران فرار می کند و به آلمان می رود. در آنجا مدتی در یک هتل به عنوان مدیر شبانه مشغول به کار می شود و بعد به پاکستان می رود، مقصد نهایی او قطب شمال است.
درون مایهی اصلی این رمان سفر و مهاجرت است. معروفی در این کتاب با گیرایی خاصی از مشکلات تبعید، تنهایی غربت و عشق سخن میگوید. این رمان به شیوهی سیال ذهن روایت شده و بین واقعیت و خیال در نوسان است. عدهای «تماما مخصوص» را تلفیقی از سه کتاب قبلی نویسنده، یعنی «سال بلوا»، «فریدون سه پسر داشت» و «سمفونی مردگان» میدانند.
تماما مخصوص عباس معروفی:
از حسرت ها و نگرانی کودکانه میگوید.
از تشویش و دغدغه های جوانانه میگوید.
از درگیری احساسی میگوید.
از مشکلات تبعیدیها میگوید.
و از همه مهمتر از تنهایی میگوید که بلای جان انسان معاصر شده است.
رادیو داشت آهنگی از آرو پِرت پخش می کرد که تا آن روز نشنیده بودم و نداشتمش. چقدر آهنگ های قشنگ در این دنیا وجود داشت که من نشنیده بودم. چقدر چهره های زیبا از برابرم گذشتند که من آن ها را ندیدم، چقدر رویاهای عجیب دیدم که وقتی از خواب بیدار شدم، هرگز دیگر به یادم نیامد، و بوی عطری از دست رفته در دلم چنگ زد که همیشه تا همیشه خودم را نبخشم.(تماما مخصوص)
از مرگ نمی ترسیدم، از گیر افتادن می ترسیدم. دم را که فرو می دادم تا بازدم نمی دانستم چه بلایی سرم میآید، در هراس این بیخبری می خواستم از تنم فرار کنم. می خواستم پر باز کنم و یکباره بگریزم، اما توی تنم گیر افتاده بودم.(تماما مخصوص)
آدم چقدر احمق است که سرنوشتش را میسپارد به دست روز مبادا. گاهی چیزی کوچک میتواند با سرنوشت آدم بازی کند، گاهی آدم نامه ای را بی دلیل حفظ میکند که بعدها همان نامه سند محکومیتش میشود.(تماما مخصوص)
داشتم فکر میکردم هرکسی از جنگ یک چیزش را میبیند. به نظر من در هر جنگی باید به دو چیز نگاه کرد؛ یکی به کفش مردم، و دیگر به دندان بچه ها. اینها نشان میدهند که یک جنگ چقدر فاجعه آمیز بوده.(تماما مخصوص)
تاریخ مثل یک صفحه ی کاغذ است که ما روی پهنهاش زندگی میکنیم و درد می کشیم، دردی به پهنای کاغذ.(تماما مخصوص)
آدم در تنهایی است که میپوسد و پوک میشود و خودش هم حالیش نیست. می دانی؟ تنهایی مثل ته کفش میماند؛ یکباره نگاه میکنی میبینی سوراخ شده، یکباره می فهمی که یک چیزی دیگر نیست.(تماما مخصوص)
خیلی ها فکر می کنند سلامتی بزرگ ترین نعمت است، ولی سخت در اشتباه اند. وقتی سالم باشی و در تنهایی دست و پا بزنی، آنی مریض می شوی، بدترین نحوستها میآید سراغت، غم از در و دیوارت می بارد، کپک می زنی. کاش مریض باشی ولی تنها نباشی.(تماما مخصوص)
من که جز تو کسی را ندارم، ولی چرا تو را هم ندارم؟(تماما مخصوص)
همه از هم فاصله داریم عباس! ما نسل بدبختی هستیم. دست مان به مقصر اصلی نمی رسد، از همدیگر انتقام می گیریم.(تماما مخصوص)
قرار نیست همه ی ملتهای جهان سختی ها و مصائب آلمانی ها را دوباره تجربه کنند که! ما هم تجربه های خودمان را داریم. ما همیشه صدای انفجار شنیده ایم، مدام به ما تجاوز شده، ما هم به محبت نیاز داریم. شاید دلیلش این چیزها باشد که ما کلمه ی نه را برای دوست و رفیق هرگز به کار نمی بریم. حتا برای آشنایان هم به کار نمی بریم. به رهگذران هم نمی توانیم به آسانی نه بگوییم.(تماما مخصوص)
عشق یعنی چی؟ یعنی تپش های بی دلیل قلب؟ یعنی نگاهی که روی اجزای صورتت می چرخد و بعد دیگر نیست؟ یعنی دیر جنبیدن و حسرتی که می ماند؟ شاید هم یعنی درد کشیدن و فشرده شدن دل که آدم هستیاش بیاید پشت چشم هاش.(تماما مخصوص)
دیدگاه خود را ثبت کنید