رمان: #هایا
ژانر:#عاشقانه #بزرگسال
نگین و سارا رو صدا زدم و گفتم : _ بیدار شین باید ۹ تو لابی باشیم… کمی آرایش کردم و لباسامو عوض کردم. ساعت ۹ پایین رفتیم که کیان و آرش و بابک تو البی منتظر ما بودن… بعد از سلام گفتن، کیان با لحن جدی گفت: _ این چند روزی که اینجایم، باید ۲برابر کار کنیم وگرنه باید بیشتر بمونیم…. همه باشه ای گفتیم و رفتیم تا صبحونه بخوریم. اشتها نداشتم و چیزی نمی خوردم که آرش گفت: _ چرا چیزی نمی خوری خانوم مهندس؟! نگاهی به کیان انداختم که داشت زیر چشمی بهمون نگاه می کرد. کمی اخم کردم: _ اشتها ندارم همین … آرش لبخندی زد و گفت : _ اگه دوس نداری واست یه چیز دیگه بیارم تا بخوری ؟! میخواست بلند شه که کیان با صدای خش داری گفت: _بشین آرش، شنیدی که گفت اشتها نداره !! بعد از ۵ دقیقه ، کیان گفت : _ اگه خوردین زودتر بلند شین که بریم به کارمون برسیم !! اولین نفر از سر میز بلند شدم و بیرون رفتم. داشتم خیابون رو نگاه می کردم که کیان اومد پیشم: _ آرش خیلی حواسش بهت بود… باهاش گرم نگیریااا هایا !! خوشم نمیاد … برگشتم تا ببینم بچه ها کجان و به کیان گفتم : _ اون سعی داره بهم نزدیک شه… اخماش صورت ش رو پوشوند: _ چرا اون وقت؟!! شونه بالا انداختم و گفتم: _ برو از خودش بپرس! دوست نداشتم که حساسش کنم.
چون علاقه ی آرش یه طرفه بود و هست… بچه ها اومدن و سمت ۲ تا ماشینایی که کیان اجاره کرد بود رفتیم… کیان رو به بچه ها گفت: _ یه ماشین مال منه… یه ماشینم مال شما!! هایا تو با من بیا! آرش با تردید گفت: _ چرا هایا با تو بیاد؟! منم باهات بیام؟ کیان با لحن خشداری که معلوم بود عصبی شده گفت: _ باید به تو جواب بدم مهندس ؟!! یادت رفته که هایا دختردایی منه، و داییم به من سپردتش… داشتم بهشون نگاه می کردم که چجوری برای هم شاخ و شونه می کشیدن. کیان اسممو صدا زد و گفت: _ نگاه نکن، راه بیفت هایا… خنده ی آرومی کردم و دنبالش راه افتادم… در ماشینو بستم که کیان گفت…
دیدگاه خود را ثبت کنید