این دختر دانشجو با برادر بیکار و مادر معلولش زندگی می کند و برای مخارج زندگی مجبور به کار کردن در خانه ای که استادش معرفی کرده کار می کند. قصه ی شهرزاد با ورود به این خانه دگرگون می شود..
از پای تلوزیون بلند شدم و به سمت اتاقم دویدم و کتابها و جزوه های موردنیازم را درون کیفم گذاشتم..
دسته های ویلچر را گرفتم و کیف کوچکی را از روی تختش برداشتم و به سمت درخانه رفتم..
با کمی کلنجار ویلچر را به حیاط رساندم.. به سمت در که میرفتم در باز شد و فرزاد..
برادر بزرگ من و پسر ناخلف پدر و مادر وارد شد مثل همیشه با اخم هایی درهم ..
بیچاره پدرم از دست کارهای او دق کرد و مرد..
مادرم هم به خاطر حرص خوردن از دست او سکته مغزی کرد و هم فلج شد و هم زبان بست..
…
چند لحظه گذشت تا متوجه دلیل اینطور نگاه کردنش بشوم. با یک تاب آبی کم رنگ و شلوار لی تنگ و سری بی حجاب جلویش ایستاده بودم. وقتی دید نگاهش می کنم سرش را پایین انداخت و گفت :سلام!
من بیچاره هم که از صد طرف شوکه بودم به زور گفتم : س..س..سلام استاد!
با همان سرپایین افتاده گفت: از تو کمدم لباس بردار
عرق شرم بر پیشانی ام نشسته بود.. داغ کردم و تندی به سمت کمد رفتم و دنبال لباس گشتم و در آخر هم یک پیرهن سفید دکمه دار برداشتم و به تنم کردم و دکمه هایش را بستم. برای سرم نمیتونستم کاری کنم اما حداقل بازوهای لخت و تنگی شلوار جینم معلوم نمیشد.
گفتم استاد واقعا شوکه شدم!
برگشت و با لبخندی جذاب گفت: از چی؟ از اینکه اینجا خونه ی منه؟
سرم را پایین انداختم. گفت: تمام رنگای عالم رو توی این یه دقیقه تو صورتت دیدم بسه دیگه دختر!
دیدگاه خود را ثبت کنید