با دیدن ماشینی ک از دور داشت میومد دستم و تکون دادم ک ماشین ایستاد با عجله به سمت ماشین مدل بالایی ک حتی اسمش رو نمیدونستم رفتم ، شیشه های ماشین دودی بود و نمیشد راننده اش رو دید ، شیشه ها بالا رفت تا خواستم چیزی بگم صدای خشدار و خشک مردونه ای بلند شد:
_سوار شو.بدون اینکه سئوالی بپرسم یا حرفی بزنم سوار ماشین شدم ، انگار خدا این مرد رو برام فرستاده بود تا از دست ناپدریم ک امشب من رو داشت میفروخت نجات داد. تقریبا نیم ساعتی گذشته بود نگاهی به اطراف انداختم ک از اونجا کامل دور شده بودیم ، نفس راحتی کشیدم به سمت مرد غریبه ای ک…
دیدگاه خود را ثبت کنید