داستان رمان درباره پسری به نام سیاوش است که با امضای یک قرارداد ناخواسته به یک فرقه سیاه و ممنوعه وارد می شود.
او در آنجا دختری یهودی را که در گذشته به وی علاقه داشته را ملاقات می کند.
اتفاقاتی برای آنها می افتد که باعث می شود دختر با وجود کینه کهنه ای که از سیاوش دارد به سمتش برگردد و…
داستان از زمانی آغاز می شود که صدای یک شلیک برای همیشه مسیر زندگی آنها را تغییر می دهد.
بین ترافیک سنگین مانده بود و سرش را با ریتم آهنگی که از سیستم پخش میشد تکان می داد که با احساس تکان شدید ماشین، کمی رو به جلو رفت و نگاهش را به آینه بغل دوخت. ماشین قرمز، از پشت سر به ماشینش زده بود و چراغ راهنمای فعالش هم به همین دلیل بود.
ضبط را خاموش کرد. یقه ی پیراهنش را مرتب کرد و آستین های بالا زده اش را بالاتر کشید و از ماشین پیاده شد. هم زمان، دختر جوانی از ماشین پیاده شد و قبل از اینکه به سیاوش مهلت حرف زدن بدهد گفت:
– چه وضع رانندگیه آقای محترم؟ نگاه کن نگاه کن! ببین چی به سر ماشینم آوردی.
وقتی بلد نیستی واسه چی می شینی پشت همچین ماشینی که افتضاح به بار بیاری؟
سیاوش یک تای ابرویش را بالا انداخت:
– شما احیانا دیشب رو کنار کمد نخوابیدی؟
دختر لحظه ای مات نگاهش کرد. سوال بی ربطش را بدون اینکه هضم کند یا بفهمد، بی فکر پاسخ داد:
– چرا تختخوابم کنار کمدم هست.
سیاوش لبخند کم رنگی زد و به مسخره گفت:
– همینه فاز برداشتی دیگه عزیز من! وگرنه آدم سالم که تو روز…
دیدگاه خود را ثبت کنید